بخش نخست: شخصیّت و فضایل امام حسین (ع) ۱۲
در وجود انسان یک چراغی از عالم غیب روشن و نوری پرتوافکن است که او را به راستی، و حقپرستی، عدالت و امانت، راهنمایی مینماید.
این نور به واسطهی مددهایی که از عالم غیب به او میرسد و در اثر اعمال صالحه و علم و معرفت و تربیت صحیح، قوّت میگیرد تا آنجا که از اشعه آن تمام باطن وسیع انسان روشن میشود و هیچ نقطه تاریکی در وجود آدمی باقی نمیگذارد.
چنانچه سوء رفتار و کردار زشت و توجّه زیاد از اندازه به امور مادی و محسوس و جهل و بیاطلاعی از حقایق و معارف و معقولات موجب میشود که پردههایی ضخیم بینش چشم دل را بگیرد و اشتغال به مناهی و ملاهی و حب دنیا و جاه و مقام و شهوات بشر را سرگرم نموده و از تفکر در عواقب امور و سرنوشتی که در پیش دارد و آیندهای که در انتظار اوست باز میدارد.
ولی در این مرحله هم انسان هرچه سقوط کند، و مصداق: اُولَئِکَ کَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ؛[1] گردد باز هم گاهی یک راهها و روزنهها و دریچههایی از وجودش به سوی عالم غیب و حقیقت باز میگردد که اگر بخواهد جهشی کند و خود را از سیاهچال سقوط و محیط تاریک و پر از بحران شهوات و عالم حیوانی بیرون اندازد میتواند.
اسم این را درک میگذارید، بگذارید؛ وجدان واقعی انسان مینامید بنامید؛ غریزه حقیقتخواهی و سرشت خداداد، فطرت، هرچه اسمش باشد، و هرکس از این دید عالی و بینش پاک بشری هر تعبیری میخواهد بنماید، اینقدر هست که درباطن انسان هرچه هم تاریک شود گاهی یک روشنی ضعیف و خفیفی خودنمایی مینماید که همان فهم و درک خفیف او را در مقابل خدا مسئول میسازد و حجت را بر او تمام میکند به طوری که همه از او انتظار انجام وظیفه و عمل به تکلیف و احترام به شرف انسانیت دارند و اگر خلاف وظیفه رفتار کند و به بیشرفی تن در دهد او را مستحقّ ملامت و سرزنش و قابل مجازات و تأدیب میدانند.
ما میبینیم مخالفان انبیا و مکتبهای حقپرستی و حریت و عدالت، در هنگامهای که گرم مبارزه با مردان خدا بودند در یک مواقعی مثل آنکه بیاختیار یا ناآگاه باشند زبان به مدح و ثنای آنها میگشودند، و تحتتأثیر پاک دامنی، حقیقت، معنویت، قدس، تقوا و طهارت آنها واقع میشدند، گریه میکردند و اندوه میخوردند. اما دوباره همان راه خود را ادامه میدادند مثل کسی که از خود بی خود شود و مدهوشانه به مطالبی بر زیان خودش اقرار و اعتراف کند و ناگهان به خود آید و باز به همان پله اول برگردد و در قلعه حاشا و انکار بنشیند.
تاریخ اسلام پر است از اقرارها و اعترافات دشمنان سرسخت پیغمبر(ص) و ائمه طاهرین(ع) به حقیقت آنها.
آری دشمنان کینهکش و متعصب و دنیاپرست و مغرور اهل بیت(ع)، شهادت به فضیلت و حقپرستی آنها، و بطلان خود میدادند و اقرار میکردند که حب دنیا یا عناد و لجاج آنها را به مخالفت برانگیخته است.
داستان ابوسفیان و اخنس و ابوجهل را در تاریخ حضرت رسول اعظم(ص) بخوانید که چگونه محرمانه و دور از چشم دیگران شبها برای شنیدن آیات قرآن مجید نزد پیغمبر خدا میرفتند، و روز با آن حضرت مخالفت و ستیزه داشتند.[2]
کسانی که علی(ع)، را خانهنشین کردند به فضایل او معترف بودند و او را لایقترین شخصیت عالم اسلام میدانستند. معاویه و عمروعاص، چه در زمان حیات حضرت علی(ع)، و چه بعد از حیات او در مجالس خصوصی و حتی در مجالس عمومی مکرر از فضایل و علم و زهد علی(ع) سخن میگفتند، و گاهی تحتتأثیر تذکر و یاد عبادات و زهد و عدالت آن حضرت میگریستند. سخنان مروان وقتی در حمل جنازه حضرت امام حسن مجتبی(ع) شرکت میکرد معروف و مشهور است.
عبدالملک مروان وقتی درضرب نقود به آن مشکل عجیب و مهم برخورد ناچار ـ چنانچه بیهقیو دمیری نقل کردهاند ـ متوسل به ذیل علم حضرت امام باقر(ع) گردید و از آن ولی خدا حلّ آن مشکل را طلبید.[3]
منصور دوانیقی همان کسی که آن همه سادات و فرزندان پیغمبر را به قبیحترین وضعی کشت، و برحسب نقلهای معتبر به امر او حضرت امام صادق(ع) را مسموم و شهید کردند، بنا به نقل یعقوبی از اسماعیل بن علی بن عبدالله بن عباس برای آن حضرت آنقدر گریه کرد که ریشش از اشکش تر شد، و میگفت:
آقای اهل بیت، و بقیه نیکان ایشان از دنیا رفت. سپس گفت: جعفر از آن کسان بود که خدا در شأن آنها فرمود:
ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْکِتَابَ الَّذِینَ اصْطَفَیْنَا مِنْ عِبَادِنَا؛[4]
«و از کسانی بود که خدا آنها را برگزید، و از پیشقدمان در خیرات بود».[5]
هارون معترف به مقامات حضرت موسی بن جعفر(ع) بود، و داستانی که مأمون راجع به احترام او از حضرت امام کاظم(ع) نقل کرده مشهور است. راجع به سایر ائمه(ع) نیز به همینگونه خلفا و دشمنان آنها به فضایلشان اعتراف میکردند و در حلّ مشکلات و مسائل معضله علمی به آنها پناه میبردند. البتّه نمیتوان انکار کرد که بیشتر این اعترافات از سوی دشمن، بر اساس سیاست و نیرنگ و مصلحت روز و خودنمایی و به قصد اغفال مردم بوده ولی این اعترافها مقبولیت طرف و حسن شهرت و اتّفاق عموم را بر لیاقت و صلاحیت او ثابت میکند که دشمن هم فرصت و زمینه برای تردید یا انکار آن نمیبیند.
آنچه گفته شد از خضوع دشمن و تواضع او در برابر حقیقت مردان خدا در تاریخ زندگی حضرت سیدالشهدا(ع) نمایان و آشکار است. عباس محمود عقّاد دانشمند معروف مصری میگوید:
در میان کسانی که به جنگ حسین رفتند یک نفر که دعوت حسین را باطل بداند و خود را به کیشی غیر از کیش اسلام معرفی کند نبود مگر کسانی که کفر را در باطن خود پنهان مینمودند (که آنها نیز به ظاهر اظهار اسلام میکردند) میگوید:
سپاهی که به جنگ حسین رفت، سپاهی بود که برای کشمکش با دل و وجدان خود جنگ میکرد و برای خاطر والی و فرمانده و ارتشبدش با خدای خودش نبرد مینمود. اگر جنگ آن گروه، جنگ عقیدهای با عقیدهای دیگر بود مانند جنگ مسلمین و مجوس یا مسلمین و نصاری، اینقدر دامنشان به ننگ و عار نفاق، و زشتی اخلاق آلوده نمیشد. دشمنی این مردم با عقیدهای که میدانستند حقّ است (و جنگ آنها با مردی که میدانستند مرد حقّ است) ناستودهتر از دشمنی و جنگ کسانی است که از راه جهل و نادانی جنگ مینمایند؛
لِأنَّهُمْ یُحَارِبُونَ الْحقّ وَهُمْ یَعْلَمُونَ.[6]
ازاینجهت در آن مواقف خطرناک، دشمنان حسین در تاریکی و ظلمتی فرو رفته بودند که حتی از کمترین درخششی از عالم نور و فداکاری، محروم شده بودند و به حقیقت روز کربلا، دو نیروی متضاد، نیرویی از عالم ظلمانی با نیرویی از عالم نور باهم در نبرد شدند.[7]
ابن اعثم روایت کرده که وقتی نامه یزید به ولید رسید که در آن فرمان صریح به قتل حسین(ع) و وعده جایزه و فرماندهی داده بود سخت دلتنگ شد، و گفت:
لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ إِلَّا بِاللهِ.
اگر یزید همه دنیا را با انواع زینتها و نعمتهایش به من بدهد، من هرگز در خون فرزند رسول خدا(ص) شریک نخواهم شد هرچه خواهد گو باش.[8]
دینوری میگوید: وقتی مروان پیشنهاد کشتن حسین را به ولید داد گفت:
وَیْحَکَ أَ تُشِیرُ عَلَیَّ بِقَتْلِ الْحُسَیْنِ بْنِ فَاطِمَةَ بِنْتِ رَسُولِ اللهِ - صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَعَلَیْهِمَا السَّلامُ - وَاللهِ إِنَّ الَّذِی یُحَاسَبُ بِدَمِ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ لَخَفِیفُ الْمِیزَانِ عِنْدَ اللهِ؛[9]
وای بر تو آیا مرا به کشتن حسین پسر فاطمه دختر رسول الله(ص) اشاره میکنی؟ به خدا سوگند! آن کس که روز قیامت به خون حسین محاسبه شود ترازوی حسناتش نزد خدا سبک است.
از این جمله آشکار است که ولید از بیشرمی و پلیدی روان مروان بسیار تعجّب نموده و انتظار نداشت شخصی که خود را مسلمان میداند هرچند مثل مروان، منافق و بدسابقه باشد چنین پیشنهادی را بدهد؛ لذا چنانچه سبط ابن جوزی میگوید: به او گفت: ای مروان،
وَاللهِ مَا اُحِبُّ أَنَّ لِی مَا طَلَعَتْ عَلَیْهِ الشَّمْسُ، وَإِنِّی قَتَلْتُ حُسَیْناً؛
به خدا قسم دوست نمیدارم که آنچه آفتاب بر آن میتابد مال من باشد، و من حسین را کشته باشم.[10]
ابن اثیر روایت کرده که گفت:
وَاللهِ مَا اُحِبُّ أَنَّ لِی مَا طَلَعَتْ عَلَیْهِ الشَّمْسُ وَغَرُبَتْ عَنْهُ مِنْ مَالِ الدُّنْیَا وَمُلْکِهَا وَإِنِّی قَتَلْتُ حُسَیْناً أَنْ قَالَ لَا اُبائِعُ وَاللهِ إِنِّی لَأَظُنُّ أَنَّ امْرَءً یُحَاسَبُ بِدَمِ الْحُسَیْنِ لَخَفِیفُ الْمِیزَانِ عِنْدَ اللهِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ.[11]
خوارزمی روایت کرده که بعد از اینکه مروان، ولید را به کشتن امام حسین(ع) تحریص کرد، و گفت: اگر شتاب در پایان دادن به کار حسین نکنی میترسم که از درجه و اعتباری که نزد یزید داری بیفتی. ولید گفت:
مَهْلاً، وَیْحَکَ دَعْنِی مِنْ کَلَامِکَ هَذَا، وَأَحْسِنِ الْقَوْلَ فِی ابْنِ فَاطِمَةَ فَإِنَّهُ بَقِیَّةُ وُلْدِ النَّبِیِّینَ؛[12]
آرام باش، وای بر تو! مرا به حال خود بگذار از این سخنان نگو. دربارهی پسر فاطمه گفتار نیکو داشته باش! زیرا که او باقی ماندهی فرزندان پیغمبران است.
و نیز خوارزمی نقل کرده که وقتی ولید از توجّه موکب حسینی به سوی عراق آگاه شد به ابن زیاد نوشت:
أمّا بَعْدُ فَإِنَّ الْحُسَیْنَ بْنَ عَلِیٍّ قَدْ تَوَجَّهَ إِلَی الْعِرَاقِ، وَهُوَ ابْنُ فَاطِمَةَ الْبَتُولِ، وَفَاطِمَةُ بِنْتُ رَسُولِ اللهِ فَاحْذَرْ یَا ابْنَ زِیَادٍ أَنْ تَأْتِیَ إِلَیْهِ بِسُوءٍ فَتُهَیِّجَ عَلَی نَفْسِکَ فِی هَذِهِ الدُّنْیَا مَا لَا یَسُدُّهُ شَیْءٌ، وَلَا تَنْسَاهُ الْخَاصَّةُ وَالْعَامَّةُ أَبَداً مَا دَامَت الدُّنْیَا.
این نامه - که از آن محبوبیت و عظمت مقام حسین در بین مسلمین و شدت سوء انعکاس هتک احترامات او در قلوب عموم آشکار است - این است:
حسین بن علی متوجّه عراق شده است، و او پسر فاطمه بتول، و فاطمه دختر پیغمبر خدا(ص) است، ای فرزند زیاد، پس بترس از آنکه نسبت به او بدرفتاری نمایی، و بر خود عیب و عاری برانگیزی که هیچ چیز آن را جبران ننماید، و خواص، و عوام تا دنیا باقی است هرگز آن را فراموش نسازند.
خوارزمی بعد از نقل این داستان میگوید:
فَلَمْ یَلْتَفِتْ عَدُوُّ اللهِ إِلَی کِتَابِ الْوَلِیدِ؛
آن دشمن خدا به نامه ولید اعتنایی نکرد.[13]
ابن اثیر میگوید: وقتی عمر بن سعد از عبیدالله مهلت گرفت تا درباره جنگیدن با حسین(ع) فکر کند، به منزل آمد و با خیرخواهان خودش مشورت کرد. با هرکس مشورت مینمود او را از اقدام به این جرم عظیم باز میداشت.
حمزة بن مغیرة بن شعبه - که پدرش مغیره در انحراف از اهل بیت(ع) معروف و از پایهگذاران پادشاهی یزید بود - پسرخواهرش نزد او آمد و گفت: به خدا پناه میبرم از اینکه به جنگ حسین بروی و خدا را مخالفت کنی و قطع رحم نمایی. به خدا سوگند اگر از دنیای خود و آنچه داری و از سلطنت تمام روی زمین اگر برای تو بود بیرون بیایی، بهتر است برای تو از اینکه خدا را ملاقات کنی درحالی که خون حسین به گردنت باشد.[14]
ابوزهیر عبسی گفت: شنیدم شبث بن ربعی در امارت مصعب میگفت: خدا به اهل این شهر (کوفه) هرگز خیر ندهد و آنها را از رشد و استقامت محروم سازد. آیا عجب نمیکنید که ما با علی بن ابیطالب و بعد از او با پسرش برای یاری آل ابیسفیان پنج سال نبرد کردیم پس از آن در کنار آل معاویه و پسر سمیه زانیه، با پسر علی که بهترین اهل زمین بود جنگ کردیم. ضَلالٌ یَا لَکَ مِنْ ضَلَالٍ.[15]
ابن سعد در طبقات گفته مرجانه مادر عبیدالله بن زیاد به او گفت:
یَا خَبِیثُ قَتَلْتَ ابْنَ بِنْتِ رَسُولِ اللهِ وَاللهِ لا تَرَی الْجَنَّةَ أَبَداً؛[16]
ای خبیث! پسر دختر رسول خدا را کشتی! به خدا هرگز بهشت را نخواهی دید.
حمید بن مسلم گفت: عمر بن سعد با من دوست بود بعد از بازگشتن از جنگ حسین(ع) به نزد او رفتم و از حالش پرسیدم، گفت: از حال من نپرس که هیچ کس از منزلش بیرون نرفت و برنگشت که بازگشت او بدتر از من باشد، قطع خویشاوندی کردم و گناه بزرگی را مرتکب شدم.[17]
و نیز عمر بن سعد وقتی از نزد ابن زیاد برخاست و به منزلش میرفت میان راه میگفت: هیچ کس بازگشت از سفر نکرد به اینگونه که من بازگشتم، اطاعت کردم فاسق ظالم پسر زیاد فاجر را، و خدای عادل را معصیت کردم، و خویشاوندی شریفه را بریدم.
عمر سعد تا زنده بود مردم از او کنارهگیری میکردند هروقت به گروهی از مردم میگذشت، از او روی میگرداندند و هروقت داخل مسجد میشد مردم بیرون میآمدند، و هرکس او را میدید به او دشنام میداد ناچار خانهنشین شد تا کشته گشت.[18]
ابناثیر و طبری روایت کردهاند: وقتی آن جماعت که سر حسین را از کوفه به شام آورده بودند بر یزید وارد شدند و آن سر مبارک را پیش روی آن ملعون گذاردند و سرگذشت کربلا را برایش گفتند، هند دختر عبدالله بن عامر بن کریز، زن یزید با جامهاش سرش را پوشید (و بدون عبا) بیرون آمد گفت:
آیا سر حسین پسر فاطمه دختر رسول خداست؟
یزید گفت: آری در مصیبت او با صدای بلند گریه کن، و برای پسر دختر رسول خدا و خالص قریش لباس عزا بپوش! ابن زیاد شتاب کرد او را کشت، خدا او را بکشد.[19]
حتی ابن زیاد ملعون نیز چنان تحتتأثیر اعتراضات قاطبه مسلمین واقع و در امواج تنفر و انزجار عمومی غرق و نکوهیده نام شد که در اندیشه تبرئه خود، و محو نامههایی که راجع به قتل حسین(ع) نوشته بود برآمد.
هشام بن عوانه گفت: ابن زیاد بعد از شهادت حسین(ع) به عمر بن سعد گفت: آن نامهای که راجع به کشتن حسین به تو نوشتم کجاست؟ گفت: من برای انجام فرمان تو رفتم و نامه گم شد.
گفت: باید آن را بیاوری: گفت: گم شد. گفت: به خدا قسم البتّه باید آن را بیاوری! گفت: به خدا سوگند آن دستآویز اعتذار من در نزد زنان سالخورده قریش است.
به خدا سوگند من راجع به حسین نصیحتی به تو کردم که اگر آن را با پدرم سعد وقاص کرده بودم حقّ نصیحت را ادا نموده بودم.
عثمان بن زیاد برادر عبیدالله گفت:
راست میگوید به خدا سوگند دوست میداشتم که از پسران زیاد مردی نماند مگر آنکه در بینی او حلقه غلامی تا روز قیامت باشد و حسین کشته نشده باشد.
هشام گفت والله عبیدالله این سخن را رد نکرد.[20]
ابومخنف روایت کرده که مردم به سنان بن انس گفتند: حسین بن علی پسر فاطمه دختر رسول الله(ص) و بزرگترین عرب را که میخواست به حکومت بنیامیه پایان دهد کشتی، برو به نزد فرماندهان خودت و پاداش بگیر، اگر تمام اموال خزینههای خودشان را به تو بدهند کم است! سنان سواره رو به سوی خیمه عمر سعد آمد. او گستاخ و شاعر و مرد احمقی بود آمد بر در خیمه عمر بن سعد ایستاد و گفت:
أَوْفِرْ رِکَابِی فِضَةً وَذَهَباً / إِنِّی قَتَلْتُ الْمَلِکَ الْمُحَجَّبَا
قَتَلْتُ خَیْرَ النَّاسِ اُمّاً وَأَباً / وَخَیْرُهُمْ إِذْ یَنْسِبُونَ نَسَباً
رکاب اسب مرا با طلا و نقره پر کن! زیرا من سلطان صاحب عظمت و جلال را کشتم، کسی را کشتم که بهترین مردم بود از جهت پدر و مادر، و در مقام افتخار به نسب، نسبش از بهترین تبارها بود!.
عمر سعد گفت: شهادت میدهم که دیوانهای هستی که هرگز افاقه نیافتی. سپس گفت: او را نزد من بیاورید، وقتی او را وارد خیمه نمودند با خنجر کوچک یا چوبدستی خود به او زد، و گفت: ای دیوانه، آیا اینگونه سخن میگویی؟ به خدا اگر ابن زیاد این سخنان را از تو بشنود گردنت را میزند.[21]
با این تنبیهی که عمر سعد از سنان کرد، خولی وقتی سر مبارک را نزد ابن زیاد برد همین اشعار را قرائت کرد.[22]
عمرو بن حریث که از خواص زیاد، و پسرش عبیدالله بود، و گاهی ازطرف آنها نیابت فرمانداری کوفه به او واگذار میشد، بنا به نقل سبط ابن جوزی در خبر جانکاه تقویر، قطعههای کوچکی از گوشت و اعضای آن سر مبارک را از ابن زیاد گرفت و در ردای خزی که به دوشش بود جمعآوری کرد و غسل داد و عطر و طیب بر آنها زد و کفن کرد، و در خانه خودش دفن نمود و آن خانه معروف به دارالخز گردید.[23]
نباید تعجّب کرد از اینکه عمرو بن حریث از گوشت سر امام حسین(ع) احترام و تجلیل نمود و آن را در خانه خود مدفون ساخت بااینکه در شمار حزب بنیامیّه بود و برطبق فرمان زیاد و عبیدالله کار میکرد؛ زیرا اینگونه اشخاص که دین را تا آنجا که با منافع مادّی آنها مزاحمت نکند محترم میشمارند و در هنگام مزاحمت و معارضه دین را به دنیا میفروشند، اینها در عصر ما هم بسیارند.
عمرو بن حریث از گوشت سر امام حسین(ع) تقدیس مینمود و شاید آن را موجب برکت خانه خود میشمرد، اما قاتل آن حضرت را یاری میکرد و در زمان ما هم مردمی هستند که نسبت به سیدالشهدا(ع) اظهار ارادت میکنند اما با هدف او مبارزه مینمایند، برای اسیری زینب و سایر بانوان اهل بیت(س) گریه میکنند اما نسبت به حجاب و عفّت زنانشان بیتفاوتند، قرآن را بازوبند کودکان خود قرار میدهند و هروقت میخواهند سفر کنند قرآن بر سر میگیرند ولی با احکام قرآن و تعالیم اسلام مخالفت میکنند.
حقیقت این است که اینها هم اگر در آن زمان بودند با یزید همکاری کرده و از کشیدن شمشیر به روی حسین(ع) خودداری نمیکردند.
«افّ بر این مسلمانان و افّ بر این مسلمانی!»
1- نوری که در وجود انسان پرتوافکن است و او را به راستی و حقپرستی راهنمایی مینماید، چگونه به انسان میرسد و چگونه قوت میگیرد؟
2- از پاسخ ولید به روان، زمانیکه مروان پیشنهاد کشتن حسین(ع) را به ولید داد، کدام مطلب آشکار میشود؟
3- چرا نباید تعجّب کرد از اینکه عمرو بن حریث از گوشت سر امام حسین(ع) احترام و تجلیل نمود و آن را در خانه خود مدفون ساخت بااینکه در شمار حزب بنیامیّه بود و برطبق فرمان زیاد و عبیدالله کار میکرد؟
[1]. اعراف، ۱۷۹.
[2]. ابناسحاق، سیره، ج4، ص169؛ ابنهشام، السیرةالنبویه، ج1، ص207 ـ 208؛ ابن کثیر، البدایة و النهایه، ج3، ص82؛ همو، السیرةالنبویه، ج1، ص505 ـ 506؛ سیوطی، الدرالمنثور، ج4، ص187.
[3]. بیهقی، المحاسن و المساوی، ج 2، ص 159 ـ 160؛ دمیری، حیاةالحیوان، ج1، ص97.
[4]. فاطر، 32.
[5]. یعقوبی، تاریخ، ج2، ص383.
[6]. زیرا آنها با حقّ میجنگند درحالی که میدانند که حقّ است.
[7]. عقّاد، ابوالشّهداء، ص 230.
[8]. ابن اعثم کوفی، الفتوح، ج5، ص18.
[9]. ابن داوود دینوری، الاخبارالطوال، ص218.
[10]. سبط ابن جوزی، تذکرةالخواص، ص214.
[11]. ابن اثیر جزری، الکامل فی التاریخ، ج4، ص15 ـ 16.
[12]. خوارزمی، مقتل الحسین(ع)، ج1، ص 181، فصل9.
[13]. خوارزمی، مقتلالحسین(ع)، ج1، ص221، فصل11.
[14]. طبری، تاریخ، ج4، ص309 ـ 310؛ ابن اثیر جزری، الکامل فی التاریخ، ج4، ص52 ـ 53.
[15]. طبری، تاریخ، ج4، ص332؛ ابن اثیر جزری، الکامل فی التاریخ، ج4، ص68 ـ 69.
[16]. ابن سعد، الطبقاتالکبری، ج10، ص500؛ سبط ابن جوزی، تذکرةالخواص، ص233.
[17]. ابن داوود دینوری، الاخبارالطوال، ص260.
[18]. سبط ابن جوزی، تذکرةالخواص، ص233.
[19]. طبری، تاریخ، ج4، ص355 ـ 356؛ ابن اثیر جزری، الکامل فی التاریخ، ج4، ص84 ـ 85. این اظهارات یزید و عمر بن سعد، و شبث به هیچ وجه نشانهی پشیمانی آنها از قتل حسین(ع) نیست بلکه نشانه فشار افکار و توجّه سیل اعتراض و تنفر مردم از آنهاست. آنها میخواستند با اینگونه سخنان مردم را آرام کنند، و از خشم و نفرتشان بکاهند. یزید میدید حتی در اندرون خانهاش انعکاس شهادت حسین(ع) اثر کرده، و همه با او دشمن و از او بیزار شدهاند و در معرض خطر قتل و انقلاب ناگهانی واقع شده است، چگونه یزید پشیمان شده بود بااینکه ابن زیاد بعد از قتل حسین(ع) مورد کمال علاقه و اعتماد او بود نه او را عزل کرده و نه محاکمه و مؤاخذه نمود و نه توبیخ نامهای به او نوشت و همانطور که عقیلهی هاشمیین (حضرت زینب(س)) در آن خطبه تاریخی فرمود: از اینکه سر حسین(ع) را برایش آوردند انتقام خون خویشاوندان مشرک و کافر خود را از پیغمبر(ص) گرفته، شاد و خشنود بود. عمر سعد علاوه بر آنکه مورد دشنام و اعتراض مردم شده بود چون به حکومت ری، نرسید اظهار پشیمانی کرد زیرا به آنچه از قتل حسین(ع) آرزو داشت نرسید و در جامعه، بدنام و منفور عامّه گردید و غیر از رسوایی خود و خاندانش بهرهای نبرد، ولی اگر به استانداری ری رسیده بود و میتوانست با زور سرنیزه با احساسات عمومی بجنگد و مانند ستمکاران دیگر مردم را خفه کند، هرگز اظهار پشیمانی نمیکرد و اگر مأموریتهای دیگر هم به او میدادند با کمال میل انجام میداد و برای خاطر مقام، همه رجال روحانی و ملّی را قتل عام میکرد؛ و الا هر ظالم و ستمگر و سیاستمداری برای اغفال جامعه این اظهارات را مینماید.
[20]. طبری، تاریخ، ج4، ص357.
[21]. طبری، تاریخ، ج4، ص347؛ ر.ک: ابن اثیر جزری، اسدالغابه، ج2، ص21.
[22]. ابن اثیر جزری، اسدالغابه، ج2، ص21. ابن حجر هیتمی در الصواعقالمحرقه (ص197 ـ 198) میگوید: قاتل آن حضرت نزد ابن زیاد این اشعار را خواند:
إِمْلأْ رِکَابِی فِضَّةً وَذَهَباً / فَقَدْ قَتَلْتُ الْمَلِکَ الْمُحَجَّبَا
وَمَنْ یُصَلِّی الْقِبْلَتَیْنِ فِی الصَّبا / وَخَیْرَهُمْ إِذْ یَذْکُرُونَ النَّسَبَا
قَتَلْت خَیْرَ النَّاسِ اُمّاً وَأَبَاً
ابن زیاد خشمناک شد. گفت: تو که این را میدانستی چرا او را کشتی؟ به خدا قسم از من جایزه نخواهی دید و گردنش را زد.
[23]. سبط ابن جوزی، تذکرةالخواص، ص233.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
آیت الله العظمی صافی گلپایگانی