کد مطلب: ۵۸۱۰
تعداد بازدید: ۲۹۵
تاریخ انتشار : ۰۲ مهر ۱۴۰۱ - ۱۳:۳۵
داستان‌های عبرت‌انگیز | ۱۶
آن قدر گریه كرد كه بی‌حال شد و روی زمین افتاد. حضّار مجلس هم گریه كردند. امام باقر(ع) سر پیرمرد را به دامن گرفت و با دست مباركش اشكهایش را می‌گرفت، پیرمرد نشست و كمی حالش بهتر شد. گفت: آقا دستتان را به من بدهید. دست امام را گرفت بنا كرد بوسیدن.

پیرمرد بهشتی


به نقل از «روضه‌ی کافی» راوی گفته است، در خدمت حضرت امام باقر(ع) بودیم. جمعیّتی بودند. پیرمردی از دور پیدا شد و عصا زنان مقابل اتاقی كه ما نشسته بودیم ایستاد. به حضرت عرض ادب كرد و گفت: السّلام علیك یابن رسول الله و سكوت كرد. امام جواب دادند: علیك السّلام و رحمةالله. بعد گفت: آقا من دوست دارم در كنار شما بنشینم و خدا شاهد است كه شما را دوست دارم. دوستان شما را هم دوست دارم و این دوستی من به خاطر دنیا نیست. با دشمن شما هم دشمنم و این هم به خاطر دنیا نیست. حلال شما را حلال و حرام شما را حرام می‌دانم و انتظار فرج شما خانواده‌ی رسالت را هم دارم، آیا با این كیفیّت اهل نجاتم یا خیر؟
حضرت فرمود: جلو بیا. جلو آمد، آن‌قدر كه پیرمرد را در كنار خود جای داد. بعد فرمود همان سؤالی كه تو از من كردی، روزی مردی از پدر من سؤال كرد، من همان جواب را به شما می‌دهم كه پدرم به آن مرد داد. با این اعتقاد كه داری، موقع مردن، بر پیامبر اكرم(ص) و امیرالمؤمنین(ع)، امام مجتبی(ع)، امام حسین(ع) و بر من وارد می‌شوی (امام سجّاد(ع) فرمودند). بعد چشم دلت روشن می‌شود. جناب عزرائیل با تو مدارا می‌كند و با خود ما هم در بهشت مقیم می‌شوی. پیرمرد خیلی خوشحال شد و خواست این چند جمله را دوباره بشنود، گفت: چه فرمودید؟ دوباره امام همان را فرمودند. بعد خودش بازگو كرد و گفت: فرمودید من با این محبّتی كه به شما دارم اگر بمیرم به پیغمبر اكرم(ص) وارد می‌شوم. به امیرالمؤمنین(ع) وارد می‌شوم، به امام مجتبی(ع) و سیّدالشهدا(ع) و به شما وارد می‌شوم. چشم دلم روشن می‌شود و با شما در بهشت هم‌نشین می‌شوم. این را گفت و بنا كرد گریه كردن، گریه‌ی شدید؛ طوری كه اشك مانند قطرات باران از چشمانش می‌ریخت. آن قدر گریه كرد كه بی‌حال شد و روی زمین افتاد. حضّار مجلس هم گریه كردند. امام باقر(ع) سر پیرمرد را به دامن گرفت و با دست مباركش اشكهایش را می‌گرفت، پیرمرد نشست و كمی حالش بهتر شد. گفت: آقا دستتان را به من بدهید. دست امام را گرفت بنا كرد بوسیدن. به چشمهای خودش می‌مالید و می‌بوسید. دلش آرام نگرفت، سینه‌اش را باز كرد و دست امام را روی قلبش گذاشت. بعد گفت: اجازه می‌دهید من بروم؟ برخاست و لباس خود را پوشید و عصایش را برداشت. بیرون در ایستاد و گفت: السّلام علیك یابن رسول الله. این را گفت و رفت، تا وقتی كه پیرمرد می‌رفت. امام نحوه‌ی راه رفتن او را تماشا می‌كرد. بعد فرمود: هر كس می‌خواهد مردی از اهل بهشت را ببیند به این پیرمرد بنگرد.[۱]


پی نوشت

 

[۱]ـ صفیر هدایت (انفال/۱۲).

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت

آیت الله سید محمد ضیاءآبادی
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: