اندوه امیرمؤمنان علی(ع)
امیرالمؤمنین علی(ع) دلش از دست مردم زمانش به تنگ آمده بود. میثم تمّار میگوید: در زمان حكومت آن حضرت، یك شب بعد از نماز جماعت، از مسجد بیرون آمد و به من گفت: همراه من بیا؛ همراهش رفتم. با من هیچ حرفی نزد تا از شهر بیرون رفتیم و به بیابان رسیدیم. آنجا به من فرمود: بایست. من ایستادم و ایشان چند ركعت نماز خواند. سپس دست به آسمان برداشت و دعا كرد. بعد سر به سجده گذاشت و سجدهاش طولانی شد و آنگاه برخاست و به من فرمود: همین جا بمان تا من برگردم. من ایستادم. او از من جدا شد و رفت. برگشتنِ آن حضرت طول كشید، من وحشت كردم. با خود گفتم: بیابان تاریك و خلوت است، آقا هم دشمن بسیار دارد. اگر آسیب به ایشان برسد، من نزد خدا و رسول چه عذری دارم؟! بهتر است بروم دنبالشان بگردم. دلم آرام نگرفت و دنبالشان رفتم. دیدم صدایی به گوشم میرسد. مثل این كه كسی با كسی حرف میزند، همهمهای بود. نزدیکتر رفتم و دیدم آقا سرِ خود را بر در چاهی گذاشته و با آن حرف میزند. تعجّب كردم، ایستادم. صدای پایم به گوش آن حضرت رسید، فرمود: كی هستی؟ گفتم: من میثم هستم. فرمود: گفته بودم كه همان جا بمان تا من برگردم. گفتم: آقا من ترسیدم آسیب به شما برسد، زیرا بیابان خلوت است و شما دشمن زیاد دارید. فرمود: فهمیدی من چه میگفتم؟ گفتم: نه؛ همهمهای میشنیدم ولی حرفها را نمیفهمیدم. آنگاه امام این چند بیت را انشاء فرمودند:
وَ فِی الصَّدْرِ لُباناتٌ / إِذا ضاقَ لَها صَدْرِی
لَکَدْتُ الاَرْضَ بِالْکَفِّ / وَ اَوْدَعْتُ لَها سِرّی
فَمَهْما تُنْبِتُ الاَرْضُ / فَذلکَ النَّبْتُ مِنْ بَذْرِی
«[میثم!] غصّه و اندوه دلم را گرفته و سینهام مملو از غصّه و اندوه شده است. هرگاه دلم تنگ میشود، میآیم اینجا و با دست خودم زمین را میشكافم و خاك را كنار میزنم و حرفم را با زمین میگویم. هر وقت دیدی از این زمین گیاهی روییده، بدان كه بذرش را من افشاندهام. بذر این گیاهان از غصّه و اندوه دل من است».[۱]
[۱]ـ صفیر هدایت (انفال/۱۴).
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت