اگر ما در كلمات نهجالبلاغهی شريف هم دقّت كنيم، همين معنا بيشتر استفاده میشود؛ يعنی تقوا بهصورت یک معنای مثبت ارائه شده است، نه بهصورت یک معنای منفی كه پرهيز كردن و دوری جستن باشد. مثلاً به اين جمله دقّت فرماييد:
إِنَّ تَقْوَی اللهِ حَمَتْ أوْلِیَاءَ اللهِ مَحَارِمَهُ؛[1]
«تقوا، دوستان خدا را در حمايت خود قرار داده و آنها را از تجاوز به حريم محرّمات الهی بازداشته است».
چنان كه میبینیم، تقوا در اين جمله نيروی حامی و بازدارنده از گناه معرّفی شده است كه مانند حصاری بر دَور جان، رادع از اقتحام* به گناه و مانع از نفوذ گناه به حومهی جان میشود و لازمهاش پرهيز از گناه است و پيدايش حالت ترس از خدا در دل، كه میفرماید:
وَ اَلْزَمَتْ قُلُوبَهُمْ مَخافَتَهُ؛
«تقوا حالت خوف از خدا را ملازم دلهای آنها ساخته است».
ما كه با توجّه به آيات و روايات میگوییم بايد از خدا ترسيد و خوف از خدا از فضايل روحی است، بايد بدانيم كه خدا یک موجود موحش و ترسآور نيست، بلكه او جمال و كمال مطلق است و نسبت به بندگان خود در نهايت درجهی رأفت و رحمت است. آنچه از آن بايد ترسيد، مقام عدل خداوند است؛ يعنی، چون او عادل است و انسانهای مطيع و متخلّف را پاداش و كيفر مناسب و از روی حساب میدهد و هرگز مطيع را كيفر نمیدهد و متخلّف از قانون را هم بیحساب مورد لطف و پاداش قرار نمیدهد، بنابراين، جا دارد كه انسان از مقام عدل او در حال ترس و هراس باشد. تازه عدل هم ترسآور نيست؛ بلكه آنچه ترسآور است، گناهان خود انسان است كه او را مستحقّ كيفر میسازد؛ وگرنه انسان سالم و متّقی كه از مقام عدل خدا ترس و هراسی نخواهد داشت.
اين جملهی نورانی از امام امير المؤمنين(ع) منقول است كه فرموده است:
لا یَرْجُوَنَّ أحَدٌ مِنْکُمْ إِلَّا رَبَّهُ وَ لا یَخَافَنَّ إِلَّا ذَنْبَهُ؛[2]
«احدی جز به خدا نبايد اميدوار باشد و از چیزی جز گناهش نبايد بترسد».
تنها كسی كه انسان بايد به او اميدوار باشد، خدای انسان است و تنها چيزی كه انسان بايد از آن بترسد، گناه خود انسان است. اين جمله را هم در دعای ابوحمزهی ثمالی میخوانیم:
مَولای إِذا رَأَیْتُ ذُنُوبی فَزِعْتُ وَ إِذا رَأَیْتُ کَرَمَکَ طَمِعْتُ؛
«مولای من، وقتی به گناهانم مینگرم، وحشت میکنم و وقتی به كرمت مینگرم، طمع میکنم و اميدوار میشوم».
منظور اصلی از بحث اين بود كه در معنای تقوا، پرهيز كردن از گناه يا ترسيدن از خدا ملحوظ نيست كه گفته میشود: (اتّقواالله) يعنی، از خدا بترسيد، بلكه پرهيز از گناه و ترس از خدا از لوازم و آثار حقيقت تقواست.
در قرآن كريم تعبير زيبای ديگری از تقوا شده است و آن تعبير لباس است كه میفرماید:
...وَلِباسُ التَّقْوَى ذلِكَ خَيْرٌ...؛[3]
«جامهی تقوا نيكوترين لباس است...».
همانگونه كه لباس ساتر* عورت و زشتیهای بدن است، تقوا نيز ساتر عورت و زشتیهای روح انسان است. ما هرگز برای اين كه مردم از عورت و زشتیهای بدن ما آگاه نشوند، از ميان مردم فرار نمیکنیم؛ بلكه لباس میپوشيم. همچنين برای اینکه زشتیهای روحی از ما بروز نكند، بايد لباس تقوا بر اندام روح خود بپوشانيم تا همچون لباس بدن، هم ساتر عورت باشد هم مايهی زينت؛ تعبير لطيف ديگری از تقوا در نهجالبلاغهی فيضی شريف آمده است، امام اميرالمؤمنين(ع) میفرماید:
فَإنَّ التَّقْوَی فِی الْیَوْمِ الْحِرْزُ وَ الْجُنَّة وَ فِی غَدٍ الطَّرِیقُ إِلَی الْجَنَّة؛[4]
«تقوا در دنيا برای انسان حصار است و سپر و در فردای آخرت راه به سوی بهشت».
وظيفهی یک سرباز مجاهد در ميدان جنگ فرار و گريز از مقابل دشمن نيست؛ بلكه وظيفهاش ايستادن در ميدان و برای دفع ضربات دشمن سپر بر سر گرفتن است. برای سالم ماندن از ضربات دشمن دو راه هست: يكی، فرار از ميدان كه حاكی از ضعف و ناتوانی سرباز و راه ديگر، سپر بر خود گرفتن و به وسيلهی آن از آسيب حملهی دشمن سالم ماندن و با شمشير به او حمله بردن كه حاكی از شجاعت و درايت سرباز است.
انسان متّقی كامل نيز آن نيست كه بگريزد تا مبتلا به گناه نشود، بلكه آن است كه ملکهی رادعه از گناه را در روح خويش ايجاد كرده باشد و همچون سپر، ضربات وسوسههای ابليس و نفس امّاره را دفع كند، چنان كه مولا علی(ع) میفرماید: تقوا حِرْز است و جُنّة. حِرْز یعنی حصار و جُنّة یعنی سپر.
تقوا هم دارای مراتب و درجات است. درجهی پايينش ادای واجبات و ترک محرّمات است كه از آن تعبير به تقوای عامّ میشود و همگان بايد داشته باشند تا جهنّمی نشوند؛ مرتبهی بالاتر، كه از آن تعبير به تقوای خاصّ میشود، آن است كه علاوه بر اصلاح اعضا و جوارح (چشم و گوش و دست و پا و زبان) با ترک معاصی و گناهان، در مقام تهذيب نفس از رذايل اخلاقی برآيد و خویهای زشت از قبيل بخل و حسد و كبر و طمع و سوء ظنّ و ... را از حومهی جان خود دور سازد و مرتبهی اعلا و درجهی برتر، که ما دستمان به آن نمیرسد و از آن تعبير به تقوای اخصّ یا خاصّالخالصّ میشود، مخصوص كسانی است كه خانهی قلبشان را يكسره از غير خدا خالی كردهاند و بوستان جانشان برای خدا قُرُق شده است و اَحَدی جز خدا به آن راه ندارد.
از امام اميرالمؤمنين(ع) نقل شده كه فرمودهاند: من درِ خانهی دل نشستم؛ هر چه غير خدا بود، راهش ندادم. آنان منطقشان اين است كه:
اَلقَلْبُ حَرَمُ اللهِ لا تُسْکِنُوا فِی حَرَمِ اللهِ غَیْرَ اللهِ؛
«دل حرم خداست. در حرم خدا، غير خدا را ننشانيد».
ما خيلی هنر داشته باشيم، ادای واجبات و ترک محرّمات میکنیم و يا تحصيل فضايل میکنیم و نفسمان را از رذايل تطهير میکنیم. امّا عالم خيال خود را نمیتوانیم تحت مراقبت درآوريم و از هرزه گردی باز بداريم. علیالدّوام، افكار پريشان و تخيّلات گوناگون و احياناً شرمآور در گذرگاه خيال ما در حال تردّد و رفت و آمدند و چه بسا خود انسان ناراحت میشود كه چرا چنين خواطری از ذهنم میگذرد. آری، این بچّهی بازيگوش خيال از هرزهگردی دستبردار نيست؛ امّا هستند كسانی كه اين بچّهی بازيگوش را هم مؤدّب کرده و لجام بر دهان تَوْسَن خيال زده و آن را تحت مراقبت خويش درآوردهاند و لذا در سراسر وجودشان جز ياد خدا چيزی مشهودشان نيست و فرمانی جز فرمان خدا در كشور جانشان مُطاع نمیگردد و همچون يوسف صدّیق(ع) میگویند:
...مَعاذَ اللهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ؛[5]
«...پناه بر خدا میبرم. خدا مقام مرا گرامی داشته است [چگونه ممكن است او را نافرمانی كنم] هرگز ستمكاران رستگار نمیشوند».
يوسف(ع) خانهی قلبش را یک جا به تصرّف خدا داده ودیگر جای خالی باقی نمانده كه زليخا آنجا تخت حكومت خود را مستقرّ سازد و در قلب يوسف حكومت كند. حاكم در قلب او خدا بود و بس و لذا خدا هم از او تجليل كرده و فرموده است:
...إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ؛[6]
«...یوسف از بندگان مُخْلَص ماست».
از مخلِص نیز بالاتر رفته و مخلَص شده است و خالص از آنِ من گشته و در قلب او جز من کسی راه ندارد، و لذا میفرماید:
قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ...؛[7]
«خدايا، [من] زندان [باشم و در محيط زندان با تو مناجات كنم] برايم محبوبتر از آن است كه [در كاخ پر رونق زليخا بمانم و با منظرههای بازدارنده از ياد تو مواجه گردم و] مورد دعوت زنان قرار گيرم...»
این تقوای خاصّالخاصّ است كه در دسترس همه كس نيست. قرآن كريم از جمله آثار تقوا نورانیّت خاصّی را نشان میدهد كه در قلب انسان متّقی به وجود میآيد و در پرتو آن نور افكار شيطانی را در حومهی وجود خود تشخيص میدهد؛ چنان كه میفرماید:
إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذَا هُمْ مُبْصِرُونَ؛[8]
«انسانهای متّقی [را] هرگاه شیطان بخواهد دستبردی بزند [و با القای وسوسهای گمراهشان سازد] با یاد خدا بینا میشوند [و او را از حریم قلبشان بیرون میکنند]».
حالا ما در اين زيارت (جامعه)، اهل بيت(ع) را با اين اوصاف میستاييم:
اَعْلامِ التُّقَی وَ ذَوِی النُّهَی وَ اُولِی الْحِجَی؛
«پرچمداران تقوا و صاحبان عقل در درجهی اعلا و دارندگان هوش و فراست والا».
کلمهی نُهی مشتقّ از نُهیَه به معنای عقل است که ناهی و بازدارنده از شهوات است. ذَوِی النُّهَی یعنی صاحبان عقل در درجهی اعلای آن و اولِی الحِجَی یعنی دارندگان هوش و فراست.
بعضی گفتهاند نُهی، عقل و حِجی هر سه به یک معناست؛ ولی از نظر بعضی ديگر از محقّقان بعيد نيست كه گفته شود: نُهَی به معنای کمال عقل است و حِجَی به معنای هوش و فراست وافر است. خاندان نبوّت اولی الحِجی هستند؛ یعنی، دارندگان هوش و فراست سرشاری هستند که از ظواهر به بواطن پی میبرند.
بايد باور كنيم كه نگاه اوليای خدا با نگاه ما فرق دارد. ما به اين ديوار كه نگاه میکنیم، نمیفهميم پشت آن چه خبر است؛ امّا حضرت علی(ع) تا نگاه بهصورت ابن ملجم مرادی کرد فرمود: تو قاتل من خواهی بود. او گفت: آقا، من پناه به خدا میبرم، من و اين جسارت؟ دستم بريده باد، شكمم دريده باد، من دوستدار و بندهی جان نثار شما هستم. او در آن موقع راست میگفت؛ به سطح قلبش كه نگاه میكرد، جز حبّ علی چيزی نمیديد و از اين گفتار مولا تعجّب میكرد و میگفت: من كه قلبم از حبّ مولا موج میزند، چگونه ممكن است قاتل او باشم؟ بله، او خودش را نمیشناخت. سطح وجود خودش را میديد و از عمق وجودش بیخبر بود؛ امّا امام(ع) با یک نگاه به پوست ابنملجم تا آخرين طبقات مغزی او را میخواند و نطفهاش را میديد و شرايط صلب پدر و رحم مادر را مشاهده میكرد و موازين سعادت و شقاوتش را از عميقترين صفحهی وجودش بيرون میكشيد. بذر را میديد و خبر از محصولش میداد.
اگر ما به مزرعه و كشتزاری نگاه كنيم، گياه و سبزهای میبینیم و چيزی نمیفهميم؛ امّا یک دانشمند گياهشناس يا یک كشاورز پخته و با تجربه، تا نگاه كند، هم بذرش را میشناسد هم محصولش را. ما به زمين كه نگاه كنيم، جز خاک تيره و سنگ و كلوخ چيزی نمیبینیم. آيا در عمق دويست متر چه هست؟ نمیفهميم. امّا دانشمند زمين شناس با وسايل فنّی که دارد، میفهمد دويست متر پايينتر مثلاً نفت است يا آب و يا آهن. عالم انسانشناس بياور تا از ظاهرت به باطنت پی ببرد و عاقبت كارت را بگويد. امامان(ع) که جای خود دارند؛ نوکران درِ خانه و ريزهخواران خوان نعمتشان از فطانتی حيرتانگيز برخوردارند.
اين داستان عجيب در كتاب «داستانهای شگفت» از تأليفات مرحوم آيت الله دستغيب(ره) از كتاب "دارالسّلام" مرحوم محدّث نوری(ره) نقل شده است؛ يكی از صلحا گفته است: روزی در خدمت عالم ربّانی، مرحوم حاج سیّدمحمّدباقر قزوینی، به ديدار يكی از ارادتمندان ايشان رفتيم. وقتی سيّد خواست برخيزد، صاحبخانه گفت: امروز در منزل ما نان تازه طبخ شده، من دوست دارم شما از آن ميل بفرماييد. سيّد اجابت كرد و چون سفره آماده شد، سیّد لقمهای از نان در دهان گذاشت و عقب نشست و هيچ ميل نفرمود. صاحبخانه عرض كرد: آقا، چرا ميل نمیفرماييد؟ فرمود: اين نان را زن حائض پخته است. آن مرد از اين حرف تعجّب كرد و رفت تحقيق كرد؛ معلوم شد درست بوده است. پس نان ديگر آورد و سیّد از آن میل فرمود. اين نمونهای از فراست مؤمن است كه فرمودهاند:
اِتَّقُوا فِرَاسَة الْمؤْمِنِ فَإنَّهُ یَنْظُرُ بِنُورِ اللهِ؛[9]
«فراست مؤمن را سبک نشماريد؛ چرا كه او با نور خدا مینگرد».
اوّلاً، آن عالم ربّانی چگونه به حالت حيض زنی كه آن نان را پخته پی برده است؟ ثانياً، چگونه آن قذارت معنوی را كه در آن نان پيدا شده فهميده است؟ ثالثاً، آن تيرگی را كه از خوردن آن نان در روح صاف و لطيفش پيدا میشود درک كرده است و به راستی حيرتانگيز است و نشان میدهد كه روح انسان متّقی آن چنان لطيف میشود كه امور معنوی ماورای حسّ را درک میکند؛ در حالی كه اين سخن برای ديگران افسانه و موهوم به حساب میآيد.
اين بزرگان كه قطرهای از دريای بيكران فضايل اهلبيت(ع) چشيدهاند اينچنينند؛ خود آن بزرگواران چگونه و در چه حدّ از لطافت روحی بودهاند و هستند؟
اَلسَّلامُ عَلَی اَئِمَّة الْهُدَی... مَصابِیحِ الدُّجَی وَ اعلامِ التُّقَی وَ ذَوِی النُّهَی وَ اوُلِی الْحِجَی وَ رَحْمَة اللهِ وَ بَرَکاتُه.
1- تقوا در جمله «إِنَّ تَقْوَی اللهِ حَمَتْ أوْلِیَاءَ اللهِ مَحَارِمَهُ؛» چگونه معرفی شده است؟
2- تعبير زيبایی که در قرآن كريم از تقوا شده است را (به همراه آیه) بیان کنید.
3- از جمله آثار تقوا که در قرآن كريم به آن اشاره شده است را بیان کنید.
[1]ـ نهجالبلاغهی فیض، خطبهی 113.
* اقتحام: بی اندیشه در امری داخل شدن، خویشتن را به مشقّت انداختن.
[2]ـ نهجالبلاغهی فیض، حکمت 79.
[3]ـ سورهی اعراف، آیهی 26.
* ساتر: پوشاننده.
[4]ـ نهجالبلاغهی فیض، خطبهی ۲۳۳.
[5]ـ سورهی یوسف، آیهی ۲۳.
[6]ـ همان، آیهی 24.
[7]ـ همان، آیهی 33.
[8]ـ سورهی اعراف، آیهی 201.
[9]ـ اصول کافی، جلد 1، صفحهی 218، حدیث 3.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
آیت الله سید محمد ضیاءآبادی