ابوطالب عموی گرامی پیامبر(ص) که از سن هشت سالگی پس از درگذشت عبدالمطلب (پدر بزرگ پیامبر) سرپرستی و حمایت از محمّد(ص) را به عهده گرفته بود، چهل و دو سال، آن بزرگوار را یاری کرد و بالاخص در ده سال اخیر زندگانی او که مصادف با بعثت و دعوت آن حضرت بود جانبازی و فداکاری بیش از حد در راه پیامبر(ص) از خود نشان داد. و طبیعی است که انگیزهی درونی او در این حمایتها چیزی جز ایمان خالص و اعتقاد به پیامبری آن حضرت نمیتواند باشد (گرچه جمعی از دشمنان و یا کوتاه فکرانی که تحت تأثیر دشمن قرار گرفتهاند، منکر ایمان ابوطالب شدهاند، ولی از نظر ما و مکتب ما ایمان ابوطالب قطعی است، توضیح بیشتر این مطلب و دلیلهای مؤمن بودن حضرت ابوطالب در کتابهای مفصل نظیر کتاب فرازهایی از تاریخ پیامبر اسلام نوشته استاد جعفر سبحانی بیان شده است) ایمان او به رسول خدا(ص) به قدری قرص و محکم بود که راضی بود تمام فرزندان گرامی وی کشته شوند ولی او زنده بماند. علی(ع) را در رختخواب وی میخوابانید تا اگر سوء قصد در کار باشد به وی اصابت نکند. بالاتر از آن روزی حاضر شد تمام سران قریش به عنوان انتقام خون پیامبر(ص) کشته شوند (این جریان مربوط به مذاکرهای بود که بین ابوطالب و سران قریش انجام شد و در آن مذاکره بعضی از سران قریش تهدید کردند که پیامبر(ص) را ترور خواهند کرد، و به دنبال آن مذاکره دو روز گذشت و ابوطالب پیامبر(ص) را ندید، احتمال داد که به وسیله سران قریش کشته شده باشد ولی بعداً معلوم شد آن حضرت در خانه یکی از مسلمانان بودند) و طبعاً اگر به سران قریش حمله میشد، تمام قبیلهی بنیهاشم نیز کشته میشدند.
پس از چهل و دو سال حمایت بیدریغ ابوطالب از پیامبر(ص) در سال دهم بعثت، از دنیا رحلت فرمود وی هنگام مرگ به فرزندان خود در مورد پیامبر(ص) سفارشات لازم را انجام داد و در پایان گفت: ای خویشاوندان من از دوستان و حامیان خوب او باشید. هر کسی پیروی از او نماید، سعادتمند میگردد، هرگاه اجل مرا مهلت میداد، من از او حوادث و مشکلات روزگار را دفع مینمودم.
سال دهم بعثت با تمام حوادث شیرین و تلخ خود سپری شد. در این سال پیامبر گرامی(ص) دو حامی بزرگ و فداکار خود را از دست داد. در مرحله اول شخصیّت بزرگ قبیلهی قریش، یعنی حضرت ابوطالب(ع) چشم از این جهان پوشید. هنوز آثار این مصیبت در خاطر پیامبر(ص) بود که مرگ همسر عزیز او خدیجه(س) این داغ را تشدید نمود ابوطالب حامی و حافظ جان و آبروی پیامبر(ص) بود و خدیجه(س) با ثروت خود در راه پیشرفت اسلام خدماتی انجام میداد.
از ابتدا سال یازدهم بعثت، حضرتش در محیطی به سر میبرد که سراسر آن را کینهها و عداوتها فراگرفته بود. هر آنی خطر جانی او را تهدید مینمود و همه گونه امکانات تبلیغی را از وی سلب کرده بود.
هنوز چند روزی از مرگ ابوطالب نگذشته بود که مردی از قریش مقداری خاک بر سر او ریخت، پیامبر(ص)، به همین وضع وارد خانه شد. چشم یکی از دختران او به حال رقتبار پدر افتاد، برخاست مقداری آب آورد سر و صورت پدر عزیز خود را شست، در حالی که نالهی دختر بلند بود و قطرات اشک از چشم او سرازیر بود. پیامبر(ص) دختر را دلداری داده فرمود: گریه مکن خدا حافظِ پدر تو است. سپس فرمود: تا ابوطالب زنده بود قریش موفق نشدند دربارهی من کار ناگواری انجام دهند.
پیامبر(ص) بر اثر اختناق محیط مکّه، تصمیم گرفت به محیط دیگری برود، «طائف» در آن روز مرکزیت خوبی داشت، بر آن شد تا یکّه و تنها سفری به طائف نماید و با سران قبیله «ثقیف» تماس بگیرد و آئین خود را بر آنها عرضه بدارد، شاید از این طریق موفقیتی به دست آورد. پیامبر گرامی(ص) پس از ورود به طائف با اشراف و سران قبیله مزبور ملاقات نمود و آئین توحید را تشریح کرد، و آنها را به آئین خود دعوت فرمود، ولی سخنان پیامبر(ص) کوچکترین تأثیری در آنها ننمود ولی حضرت از آنها قول گرفتند که سخنان وی را با افراد دیگر در میان نگذارند، زیرا ممکن بود که افراد پست و رذل قبیله ثقیف، بهانهای به دست آورند و از غربت و تنهایی او سوء استفاده نمایند. ولی اشراف قبیله به این تذکر احترامی نگذاردند، ولگردان و سادهلوحان را تحریک کردند که بر ضد پیامبر(ص) بشورند. ناگهان پیامبر(ص) خود را در میان انبوهی از دشمنان مشاهده کرد، چارهای ندید جز اینکه به باغی که متعلق به «عُتبه» و «سیبه» بود پناه برد پیامبر(ص) به زحمت خود را به داخل باغ رسانید و گروه مزبور از تعقیب وی منصرف شدند. این دو نفر از پولداران قریش بودند، و در طائف نیز باغی داشتند، از سر و صورت حضرت عرق میریخت و بدن مقدسش از چند جهت صدمه دیده بود، سرانجام زیر سایه درختان «مو» که بر روی داربست افتاده بود، نشست و این جملات را به زبان جاری ساخت:
«خدایا کمی نیرو و ناتوانی خود را به درگاهت عرضه میدارم. تو پروردگار رحیمی، تو خدای ضعیفان هستی، مرا به چه کسی وا میگذاری...؟»
صاحبان باغ که خود بت پرست و از دشمنان آئین توحید بودند، از دیدن وضع رقّتبار محمّد(ص) متأثر شدند. و به غلام مسیحی خود به نام «عداس» دستور دادند که ظرف انگوری به حضور پیامبر(ص) ببرد. «عداس» ظرف انگور را برده و مقداری در قیافهی آن حضرت دقیق شد. غلام مسیحی مشاهده کرد که آن حضرت، موقع خوردن انگور، بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم به زبان جاری ساخت. این حادثه، سخت او را در تعجب فرو برده گفت، مردم این سرزمین با این کلام آشنایی ندارند و من تا به حال این جمله را از کسی نشنیدهام، مردم این سامان کارهای خود را به نام «لات» و «عزی» آغاز میکنند حضرت از او پرسیدند اهل کجایی؟ و چه آئینی داری؟ عرض کرد، اهل «نینوی» و نصرانی هستم حضرت فرمود از سرزمینی هستی که آن مرد صالح «یونس بن متی» از آنجاست، پاسخ پیامبر(ص) باعث تعجب بیشتر او شد مجدداً پرسید که شما یونس متی را از کجا میشناسی؟ پیامبر(ص) فرمود برادرم «یونس» مانند من پیامبر الهی بود سخنان پیامبر(ص) به گونهای در عداس اثر گذاشت که بیاختیار روی زمین افتاد، دست و پای او را بوسید و ایمان خود را به او عرضه داشت.
صاحبان باغ وقتی این انقلاب روحی را در غلام مسیحی دیدند سخت در تعجب فرو رفته از غلام خود پرسیدند با این غریب چه گفتگویی داشتی و چرا تا این اندازه در برابر او خضوع نمودی؟ غلام در پاسخ گفت: این کسی که اکنون به باغ شما پناهنده شده سرور مردم روی زمین است او مطالبی به من گفت که فقط پیامبران با آنها آشنایی دارند و این شخص همان پیامبر موعود است، این سخنان برای صاحبان باغ سخت ناگوار بود با قیافه خیرخواهی گفتند این مرد تو را از آئین دیرینهات بازداشت، آئین مسیح که پیرو او هستی از دین او بهتر است.[1]
پیامبر(ص) تصمیم گرفتند به مکّه بازگردند ولی چون مدافع و حامی آن حضرت یعنی جناب ابوطالب از دنیا رفته بود، این احتمال بود که موقع ورود به مکّه از طرف بت پرستان دستگیر شده و حتی احتمال کُشتن آن حضرت از سوی دشمنان زیاد بود بدین جهت چند روزی را در «نخله» که محلی است بین طائف و مکّه، ماندند تا کسی را پیدا کنند و به وسیله او از بعضی از سران قریش امان بگیرند، ولی بعد از گذشت چند روز، کسی را پیدا نکردند، در نتیجه از آنجا به «حراء» رفتند و عربی از قبیله بنی خزاعه را به مکّه نزد «مُطعم بن عدی» که از شخصیّتهای بزرگ مکّه بود فرستاده تا از او برای پیامبر(ص) امان بگیرد، «مُطعم» با اینکه بت پرست بود، درخواست پیامبر(ص) را پذیرفته و گفت: محمّد یکسره وارد خانهی من شود من و فرزندانم جان او را حفظ میکنیم، پیامبر(ص) شبانه وارد مکّه شده یکسره به منزل مطعم رفتند، صبح که آفتاب کمی بالا آمد «مطعم» عرض کرد برای اینکه قریش بفهمد شما در پناه من هستید، بیایید با هم به مسجدالحرام برویم حضرت رأی او را پسندیده به راه افتادند، «مطعم» نیز دستور داد فرزندانش مسلّح شده همراه پیامبر(ص) وارد مسجد شدند، ورود آنان به مسجدالحرام بسیار جالب بود، ابوسفیان که مدتها در کمین رسول خدا(ص) بود از دیدن این منظره سخت ناراحت شد ولی چون چارهای نداشت، از تعرض به آن حضرت منصرف شد.
«مطعم» و فرزندانش نشستند و رسول خدا(ص) شروع به طواف نموده و پس از پایان طواف به منزل خود رفتند در نخستین سال هجرت پیامبر(ص) به مدینه، «مطعم» در مکّه از دنیا رفت، پیامبر(ص) پس از شنیدن خبر مرگ او از او به نیکی یاد کردند، و «حسان بن ثابت» شاعر پیامبر اسلام(ص) به پاس خدمات او اشعاری سرود در جنگ «بدر» که قریش با دادن تلفات سنگین و اسیران زیاد، شکست خورده به مکّه برگشتند پیامبر اکرم(ص) در این هنگام به یاد مطعم افتاده فرمودند: هرگاه مطعم زنده بود و از من تقاضا میکرد که همه اسیران را آزاد کنم و یا به او ببخشم، من تقاضای او را رد نمیکردم.[2]
1- انگیزهی درونی ابوطالب در حمایتها از رسول الله چه بود؟
2- به کدام دلایل پیامبر(ص) تصمیم گرفت به طائف برود؟
[1] البدایۀ و النهایۀ «ابن کثیر»، ج 3، ص 136ـ135.
[2] سیره حلبیة «ابوالفرج حلبی»، ج 1، ص 189.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
آیت الله علی تهرانی