کد مطلب: ۳۴۰۵
تعداد بازدید: ۷۱۱
تاریخ انتشار : ۲۵ فروردين ۱۳۹۹ - ۱۸:۲۰
نگاهی بر زندگی امام حسن عسکری(ع)| ۴
با این که امام حسن(ع) در عصر خلافت متوکل (دهمین خلیفه عبّاسی) کمتر از پانزده سال داشت و به مقام امامت نرسیده بود و هنوز پدرش زنده بود، مطابق پاره‌ای از روایات، به دستور طاغوت وقت متوکّل زندانی شده بود[1] و در همان عصر در نزد دوست و دشمن از مقام ملکوتی و بسیار ارجمند برخوردار بود.

امام حسن عسکری(ع) قبل از امامت| ۳

 

در مورد مخالفت و رودررویی آشکار امام حسن عسکری(ع) با سه خلیفه مذکور (متوکّل، مستعین و معتزّ) و سختگیری آنها نسبت به آن حضرت، نظر شما را به چهار رخداد زیر جلب می‌کنم که هر کدام بیانگر برخورد شدید طاغوت‌های مذکور با آن حضرت، قبل از امامت آن حضرت است و نشان می‌دهد که آن بزرگوار با کمال مقاومت و عزّت نفس در برابر طاغوت‌ها ایستادگی نموده است.
 

1- امام حسن(ع) در زندان متوکّل و حفظ آبروی مسلمانان

 
با این که امام حسن(ع) در عصر خلافت متوکل (دهمین خلیفه عبّاسی) کمتر از پانزده سال داشت و به مقام امامت نرسیده بود و هنوز پدرش زنده بود، مطابق پاره‌ای از روایات، به دستور طاغوت وقت متوکّل زندانی شده بود[1] و در همان عصر در نزد دوست و دشمن از مقام ملکوتی و بسیار ارجمند برخوردار بود. در این راستا نظر شما را به ماجرای عجیب زیر جلب می‌کنم:
عصر خلافت متوکّل عبّاسی بود. امام حسن(ع) به جرم دفاع از حریم حق در زندان به سر می‌برد. یک سال قحطی و خشکسالی همه جا را فرا گرفت، گیاهان و دام‌ها در خطر نابودی بودند. مسلمانان سه روز پی در پی برای نماز استسقاء (طلب باران) به صحرا رفتند و نماز خواندند، ولی باران نیامد؛ اما روز چهارم، جاثلیق (روحانی بزرگ مسیحیان) همراه مسیحیان به بیرون رفتند و دعا کردند، در آن روز باران آمد.
مسلمانان روز پنجم به بیابان رفتند و نماز خواندند، ولی باران نیامد، همین موضوع باعث سرشکستگی مسلمین و آبروریزی شد. عدّه‌ای در حقانیّت دین اسلام شک کردند. گفتگو و بگومگو در این باره زیاد شد و بنابراین بود که روز ششم نیز مسیحیان همراه جاثلیق خود به بیابان برای دعا بروند. اگر آن روز نیز مثل روز چهارم باران می‌آمد. آبروی مسلمانان در نزد مسیحیان بیشتر می‌رفت و شرمنده و خوار می‌شدند.
متوکّل، به یاد امام حسن عسکری(ع) که در زندان بود، افتاد و دستور داد آن حضرت را از زندان بیرون آوردند و به آن حضرت گفت:
«اَدْرِکْ دینَ جَدِّکَ یا اَبا مُحَمَّدٍ:
ای ابو محمّد! دین جدت (اسلام) را دریاب.»
آن روز که روز ششم بود، مسیحیان همراه جاثلیق به بیابان رفتند.
امام حسن عسکری(ع) با چند نفر از خدمتکاران نیز بیرون رفتند. آنگاه آن حضرت به یکی از غلامانش فرمود تو نیز به میان جمعیت مسیحیان برو. هنگامی که جاثلیق برای دعا دست‌هایش را به سوی آسمان بلند کرد، خود را به کنار او برسان و در میان دو انگشت دست راستش، چیزی هست، آن را بگیر و بیاور.
آن غلام به میان مسیحیان رفت و در صف اول کنار جاثلیق ایساد و همین که او دست‌هایش را به طرف آسمان برای دعا بلند کرد، غلام بی درنگ در بین دو انگشت دست راست او استخوانی که سیاه رنگ بود، برداشت. آن روز مسیحیان و جاثلیق هر چه دعا کردند، باران نیامد و آسمان صاف و آفتابی شد و مسیحیان شرمنده بازگشتند. متوکّل از امام حسن عسکری(ع) پرسید: این استخوان چیست؟
امام(ع) فرمود: «این استخوان از قبر پیغمبری برداشته شده است و هرگاه استخوان بدن پیامبری آشکار گردد باران می‌آید.»[2]
به این ترتیب در آن روز، آبروی از دست رفته مسلمانان به جای خود آمد و عزّت و سربلندی اسلام در نزد مسیحیان حفظ گردید.[3]
بعضی نوشته‌اند: این حادثه باعث شد که امام حسن عسکری(ع) در افکار عمومی، احترام شایانی یافت. از این رو از زندان آزاد گردید و با درخواست آن حضرت سایر دوستان زندانیش نیز آزاد شدند.[4]
 

2- رام شدن استر سرکش، با اشاره امام حسن(ع)

 
مستعین (دوازدهمین خلیفه عبّاسی) وقتی که بر مسند خلافت نشست، همچون عمویش متوکّل فردی مغرور و خودسر و از دشمنان سرسخت خاندان رسالت بود.
احمد بن حارث قزوینی می‌گوید: با پدرم (حارث) در شهر سامرّا بودیم، پدرم نگهبان و سرپرست دام‌های کاروانسرای منسوب به امام حسن عسکری(ع) بود. در آن هنگام در نزد «اَلْمُستعین» (دوازدهمین خلیفه عبّاسی)، استری بود که از نظر زیبایی و قامت بلند و چالاکی، نظیر نداشت، ولی بر اثر سرکشی نمی‌گذاشت کسی آن را زین کند یا لگام بر دهانش ببندد و یا کسی بر پشتش سوار شود. گروهی از سواران با تجربه اجتماع کردند و هر گونه حیله نیرنگی به کار بردند نتوانستند آن را رام کنند و بر پشتش سوار شوند. یکی از دوستان نزدیک مُستعین به وی گفت: «برای حسن بن علی (امام حسن عسکری(ع)) پیام بفرست تا به اینجا بیاید، یا بر این استر سوار می‌شود و یا این استر او را خواهد کشت.»[5]
مُستعین، شخصی را نزد امام فرستاد و آن حضرت را احضار کرد. آن حضرت ناگزیر نزد مستعین رفت. پدرم (حارث) نیز همراه آن حضرت بود. وقتی که امام حسن(ع) وارد خانه مُستعین شد، من هم خود را به خانه او رسانیدم، دیدم استر با کمال چالاکی در حیاط خانه ایستاده است. امام حسن(ع) به طرف او رفت و دستی بر پشتش کشید، دیدم بدن آن استر آن چنان عرق کرد که قطرات اشک از پیکرش می‌ریخت.
امام حسن(ع) نزد مستعین آمد. مستعین احترام نمود و خیر مقدم عرض کرد و سپس گفت: «ای ابو محمّد! این استر را لگام کن ...» امام حسن(ع) روپوشش را درآورد و کنار گذاشت و جلوی استر رفت و دهان او را لگام زد، سپس نزد مستعین برگشت و نشست. مُستعین گفت: این استر را زین کن ... حضرت برخاست زین بر پشت استر نهاد و بست و سپس به جایگاه خود بازگشت.
مستعین گفت: آیا می‌خواهی بر آن سوار شوی؟
امام حسن(ع) فرمود: آری، رفت و بر آن سوار شد و چند قدمی با بهترین شیوه راه رفتن، راه رفت و بازگشت و پیاده شد.
مستعین گفت: این استر را چگونه می‌بینی؟
امام(ع) فرمود: در زیبایی و راهواری بی نظیر است.
مستعین گفت: آن را به تو واگذار کردم.
روایت کننده می‌گوید: امام حسن عسکری(ع) به پدرم (حارث) فرمود: «افسار استر را بگیر و بیاور.»
پدرم افسار آن استر را گرفت و از آنجا به سوی خانه امام حسن(ع) آورد.[6]
 

3- نفرین بر مستعین و استجابت آن
 

امام حسن عسکری(ع) برای یکی از شیعیانش به نام عبیدالله بن عبدالله نوشت: «من در مورد این طاغوت یعنی مستعین، در درگاه خدا نفرین کرده‌ام، خداوند او را پس از سه روز از مقامش طرد کند.»
سه روز از آن هنگام گذشت، حوادثی رخ داد که مستعین از خلافت استعفا داد و سپس ماجرای هلاکتش رخ داد[7] (که توسّط طرفداران پسرعمویش «معتزّ» دستگیر شد و سرش را از بدنش جدا نمودند و برای معتزّ آوردند.)
توضیح این که: معتزّ پسر متوکل در شهر سامرّا بر مسند خلافت نشسته بود و مستعین پسرعموی او در بغداد ادّعای خلافت می‌کرد. بین این دو، درگیری و کشمکش شدیدی بروز کرد و قتل و غارت زیادی رخ داد و مستعین کشته شد، سرش را از بدنش جدا ساخته و نزد معتزّ آوردند ...
پس از مدتی معتزّ و بستگانش به عیاشی و حیف و میل بیت المال پرداختند، به طوری که خزانه مملکت تهی شد و حقوق ماهیانه ارتشیان به آنها نرسید. ارتشیان که از ترک‌ها تشکیل شده بودند، بر ضدّ معتزّ شورش نمودند. معتزّ را دستگیر کرده و با ضرب و شتم، کشان کشان به «باب الحجره» آوردند و در آنجا قاضی شهر را حاضر نموده و معتزّ را مجبور کردند که از خلافت استعفا دهد. او از خلافت استعفا داد، سپس او را به دست شکنجه گران دادند. شکنجه گران او را سه روز و سه شب از آب و غذا بازداشتند، سپس او را در میان سردابی انداختند و او در همانجا با وضع نکبت باری در سن 24 سالگی مُرد.[8]
 

خودآزمایی
 

1- به چه دلیل، زمانی که جاثلیق به همراه مسیحیان برای طلب باران دعا کردند، در آن روز باران آمد؟
2- هدف مُستعین از فرستادن پیغام(به منظور سوار شدن بر استر) برای امام حسن عسگری چه بود؟
3- امام حسن عسکری(ع) در نامه‌ای که برای عبیدالله بن عبدالله نوشت، به چه موضوعی اشاره کردند؟
 

پی‌‌نوشت‌ها

 
[1] علامه سید محسن امین می‌نویسد: «روایات متعددی بیانگر آن است که متوکل آن حضرت را زندانی نمود.» (اعیان الشّیعه، ج 2، ص 41.)
[2] کشف الغمّه، ج 3، ص 311 – مناقب، ج 4، ص 425.
[3] مطابق پاره‌ای از روایات، این حادثه در عصر معتمد عباسی (پانزدهمین طاغوت عباسی) رخ داد (فصول المهمّه، ص 269). قراین تاریخی نیز همین را تایید می‌کند. در اینجا باید به این نکته توجه شود که معتمد عباسی به عظمت مقام ملکوتی امام، پی برده بود و از او خواست تا آبروی اسلام را در برابر مسیحیان حفظ کند. در عین حال خودخواهی باعث شد که آن حضرت را در زندان‌های متعدد حبس کرده و سرانجام مسموم نمود، چنان که خاطرنشان می‌شود.
[4] فصول المهمّه، ص 306 – نورالابصار شبلنجی، ص 167.
[5] بعضی احتمال داده‌اند که این حادثه مربوط به معتزّ، خلیفه بعد از مستعین رخ داده است، زیرا مستعین قبل از امامت امام حسن عسکری (علیه السلام) کشته شد و طبق قراین، این حادثه در زمان امامت آن حضرت رخ داده است. (الامام الحسن العسکری، من المهد الی اللّحد، ص 67).
[6] اصول کافی، ج 1، ص 507.
[7] بحار، ج 50، ص 313.
[8] اقتباس از کتاب الامام حسن عسکری من المهد الی اللحد، ص 42 تا 44.

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: