فکاهیات، لطیفهها و اشعار پندآموز| ۱
اشاره
یکی از نشانههای خوشاخلاقی، مزاح کردن و شوخی نمودن در حدّ اعتدال است که موجب سرور و شادمانی مؤمن میشود.
پیامبر اکرم(ص)؛ هرگاه یکی از مسلمانان را اندوهگین میدید، با او مزاح میکرد تا اندوه او را برطرف سازد.[1]
فضل بن ابی قرّه گوید: امام صادق(ع) فرمود:
«مَا مِنْ مُؤْمِنٍ إِلَّا وَ فِيهِ دِعَابَةٌ قُلْتُ وَ مَا الدِّعَابَةُ قَالَ الْمِزَاحُ:
هیچ مؤمنی نیست مگر این که دارای خصلت دعابه است. عرض کردم دِعابه چیست؟ فرمود: مزاح کردن.»[2]
یونس شیبانی میگوید: روزی امام صادق(ع) به من فرمود: «آیا در میان شما مزاح و شوخی وجود دارد؟» عرض کردم: خیلی کم، فرمود: «چنین نباشید، بدانید که مزاح کردن از نشانههای خوشاخلاقی است، و تو، به وسیله آن دل مؤمن را شاد میکنی، رسول خدا(ص) به همین دلیل، مزاح میکرد.»[3]
رسول اکرم(ص) فرمود:
«اِنَّ أَحَبِّ الْأَعْمَالِ إِلَى اللَّهِ عَزّوَجلّ إِدْخَالُ السُّرُورِ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ؛
همانا محبوبترین کارها در پیشگاه خداوند سبحان، شادمان نمودن مؤمنان است.»[4]
با این اشاره نظر شمارا به چند فکاهی جلب میکنم:
راستی و درستی
روزی، پیامبر(ص) به قدری خسته بود که یکی از پاهای خود را دراز کرده و با اصحاب خود صحبت میفرمود. در این موقع برای این که درسی از اخلاق، به اصحاب خود داده باشد، سؤال کرد، اگر گفتید پای چپ من به چه چیز شباهت دارد؟
اصحاب هر کدام شروع به خودشیرینی نموده و هر یک به عقیده خود یک تشبیه زیبایی پیدا کرد. یکی گفت: «به شاخه درخت طوبی» دیگری گفت: «به بازوی جبرئیل» و ...
پس از آن که هر یک از صحابه چنین تشبيهاتی نمودند، حضرت، پای دیگر خود را دراز کرده و فرمود: «به پای راستم از همه چیز بیشتر شباهت دارد» آن روز صحابه فهمیدند که بزرگان عاقل و بصیر، تملّق و چاپلوسی را دوست ندارند و راستگویی را در هر جایی میپسندند.[5]
اشتیاق پیامبر(ص) به شوخی
پیامبر(ص) فرمود:
«إِنِّي لَأَمْزَحُ وَ لَا أَقُولُ إِلَّا حَقّاً:
من مزاح میکنم، ولی در مزاح جز حقّ نمیگویم.»[6]
روایت شده: گاهی یک نفر اعرابی (عرب بادیهنشین) برای پیامبر(ص) هدیه میآورد سپس میگفت: «پول هدیه ما را بده!»
پیامبر(ص) میخندید. هرگاه پیامبر(ص) غمگین میشد میفرمود: «آن اعرابی کجاست؟ کاش نزد ما میآمد و با سخن خود غم ما را برطرف میکرد.»[7] به عنوان نمونه نظر شما را به چند نمونه از مزاحهای پیامبر(ص) جلب میکنیم:
١- پیرزنی، دندانهایش بر اثر پیری افتاده بود، پیامبر(ص) او را در آن حال دید، در حالی که خنده بر لب داشت به او فرمود: «پیرزن بیدندان به بهشت نمیرود.»
پیرزن گریه کرد، پیامبر(ص) به او فرمود: چرا گریه میکنی؟
او عرض کرد: «ای رسول خدا! من بیدندان هستم.»
پیامبر(ص) خندید و فرمود: «لَا تَدْخُلِينَ الْجَنَّةَ عَلَى حَالِكَ: تو با این حال وارد بهشت نمیشوی.»[8] یعنی با دندانهای سالم وارد بهشت میگردی. آنگاه پیرزن شاد گردید.
۲- پیامبر(ص) با حسن و حسین(ع) که در آن هنگام کودک شیرخوار بودند، شوخی میکرد، بر پشت به زمین میخوابید و حسین را روی شکمش مینهاد و مکرّر میفرمود:
«ﺣُﺰُقَّةٌ ﺣُﺰُقَّةٌ ، تَرَقِّ عَيْنٍ بَقَّةٍ:
ای کوچولوی شکم برآمده! برخیز بالا، ای ریز چشم!»[9]
۳- امّ ایمن نزد رسول خدا(ص) آمد و گفت: «شوهرم شما را دعوت کرده است» پیامبر(ص) فرمود: «همان شوهرت که در چشمش سفیدی هست؟» أمّ ایمن گفت: «سوگند به خدا در چشم شوهرم سفیدی نیست.» پیامبر فرمود:
آری هیچ کسی نیست مگر این که در چشمش سفیدی هست که حدقه چشمش را احاطه کرده است.»[10]
۴- یک روز پیامبر(ص) با علی(ع) خرما میخوردند، پیامبر(ص) از روی مزاح، هستههای خرماهایی را که میخورد، به پیش روی علی(ع) مینهاد، وقتی که از خوردن خرما فارغ شدند، همه هستهها در نزد على(ع) جمع شده بود، پیامبر(ص) به على(ع) فرمود:
«یا عَلِیُّ اِنَّکَ لَاَکُولٌ: ای علی! تو پرخور هستی.»
على(ع) در پاسخ (از روی مزاح) عرض کرد:
«اَلْاَکُولُ مَنْ یَأکُلُ الرُّطَبُ وَ النَّوا:
پرخور کسی است که خرما را با هستهاش بخورد!»[11]
۵- صهيب رومی یکی از اصحاب بود، یکی از چشمهایش عیب داشت، روزی در حضور پیامبر(ص) خرما میخورد پیامبر(ص) به او فرمود: «آیا با این که چشمت معیوب است، خرما میخوری؟»
صهيب گفت: «با آن طرف سالم خرما میخورم!»[12]
خوب شد مردی!
شخصی چهار زن داشت روزی بیمار شد، خواستند او را از طبقه بالا به پایین آورند، دو زنش دو دست او را و دو زن دیگرش دو پای او را گرفتند و از پلّههای بام، به زیر آوردند، و آن مرد سر خود را حرکت میداد و به زیر زبان چیزی میگفت: زنها گفتند: «چرا سر خود را حرکت میدهی؟ چه میگویی؟»
گفت فکر میکنم که اگر خوب شوم، انشاءالله یک زن دیگری نیز بگیرم تا هنگامی که ناخوش میشوم او سر مرا بگیرد که به زمین نخورد. چون زنها این مطلب را شنیدند هر چهار نفر عصبانی شده، همه از او دست برداشتند و آن بیمار، از پلّههای بام افتاد و سر و پای او شکست و وفات نمود، زنها گفتند: «خوب شد مردی؛ تا زن دیگری نگیری!»[13]
دعای بیموقع
طبیبی از مقابل گدایی عبور میکرد، دست به جیب کرد تا صد دینار به گدا بدهد. گدا شروع کرد به دعا کردن و گفت: «خداوند، پول حلالت را نصیب دکتر نکند». آقای دکتر بیدرنگ صد دینار را به جیب خود گذاشت و گفت: «عمو! این دعای تو بیموقع بود، زیرا من خودم طبيب هستم و اگر در حق هر کس که به تو پول میدهد، همین دعا را کنی، پس من بدبخت از کجا زندگی کنم؟!»[14]
اسبابکشی
شبی دزدی وارد خانه ملّانصرالدین شد. ملّا از صدای پای دزد بیدار گردید دید که دزد اثاثیه اتاق او را برداشت و رفت. ملّا هم رختخواب خود را برداشت و به دنبال او راه افتاد. وقتی که دزد وارد خانه خودش شد، دید ملّا هم به دنبال او میآید، تعجّب کرد و گفت: اینجا چه میکنی؟
ملّا گفت: خانهام را عوض کردهام و اسبابکشی میکنم، پول باربری تو را هم خواهم داد!!؟[15]
پیرزن مقدّسمآب
پیرزنی مشغول نماز خواندن بود چند نفر هم نشسته بودند و از او تعریف میکردند. یکی گفت: این زن، خدا عمرش بدهد؛ خیلی باایمان است. در موقع نماز، تمام حواسش به جانب خدا است، آنقدر مؤمنه است که اگر سر نماز باشد صد نفر هم حرف بزنند، انگار نه انگار.
پیرزن، نمازش را قطع کرد و گفت: بله! روزه هم هستم، مشهد و کربلا و نجف هم رفتهام !!
بهانهجویی
گدایی در خانهای را زد و نان خواست. کلفت خانه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: «بیخود معطّل نشو، برو پی کارت، برای این که خانم خانه نیست».
گدا گفت: «من که از شما، خانم خانه را نخواستم، نان خواستم. پس بگو نان در خانه نیست!!»
زرنگی
دختربچّهای پیش مادرش آمد و گفت: «مادر جان! اگر برایت قصّه بگویم گوش میدهی؟» مادرش خیلی خوشحال شد و صورت او را بوسید و گفت: البته که گوش میدهم. دختر گفت: «مادر! اگر قصه بد بود، اوقاتت تلخ نمیشود. و با من دعوا نمیکنی؟» مادرش گفت: «نه» و قسم خورد.
دختربچّه گفت: «همه کاسه بشقابها را شکستم !!»
دروغگو رسوا میشود
کشاورزی از دوستش خواهش کرد که الاغش را به او بدهد، تا گندمش را به آسیا ببرد. دوستش گفت: «الاغ را کس دیگری گرفته است».
در این موقع، الاغ که در خانه بود؛ شروع به عرعر کرد. کشاورز، گفت: «تو که میگفتی الاغ در خانه نیست؟» دوستش دستی به صورت کشید و گفت: «عجب آدمی هستی! حرف مرا باور نمیکنی، امّا حرف الاغ را باور میکنی؟!»
از کوزه برون همان تراود که در اوست
شخصی از بخیلی پرسید: شجاعترین مردم کیست؟ بخیل در جواب گفت: «آن کس که صدای نان خوردن مردم را بشنود که نان او را میخورند، و زهرهاش، آب نشود».
مردی رفیق بخیلی داشت، به او گفت: «انگشتر خود را به من ده، که هر وقت، نظرم به آن افتد، تو را یاد بیاورم» بخیل گفت: «هر وقت خواستی مرا یاد کنی، به خاطر بیاور هنگامی را که انگشتری از من خواستی و به تو ندادم».[16]
پیری
پیرمردی نزد طبیبی رفت و گفت: درد و رنج مرا آزار میدهد.
طبیب: از پیری است.
بیمار: نور چشمم رفته و پشتم دردی عظیم دارد.
طبیب: از پیری است.
بیمار: پایم سست شده و درد کمر مرا میکشد.
طبیب: از پیری است.
بیمار: هر چه میخورم، گوارایم نیست و آزارم میدهد.
طبیب: از پیری است.
بیمار: چشمم تاریک شده و پشتم دو تا شده.
طبیب: از پیری است.
بیمار در غضب شد و گفت: ای احمق! تو از طبابت، همین جمله را دانی و بس؛ در صورتی که برای هر دردی، درمانی است.
پس طبیبش گفت: ای عمر تو شصت
این غضب، این خشم هم از پیری است[17]
حکیمی در این معنی خوب میگوید:
لا تُضَیِّعْ أَوَّلِ الْعُمرِ سُدی / فَتَرَى آخِرَهُ شَرَّ الْفَشَلُ [18]
و شاعر فارسیزبان، گویا این شعر را معنی کرده و میگوید:
تا تـوانـستـم نـدانسـتم چـه سود؟
وقـت دانـستن، توانـستـم نـبـود
یکی پیر میرفت، خم کرده پشت
جـوانـی بـپـرسـیـد، از وی درشـت
که ای پیر! قد از چه خم کردهای؟
چه جویی در این ره، چه گم کردهای؟
بـگـفتا: جـوانـی بـرفـتم ز دست
کنـون از غـم اوسـت، پـشتم شکست
خمیده قد و چشم در معبرم
ز هر سوی جویای آن گوهرم[19]
***
سحرگه به راهی، یکی پیر دیدم
سوی خاک خم گشته از ناتوانی
بگفتم: چه گمکردهای اندر این ره؟
بگفتا: جوانی، جوانی، جوانی
پینوشتها
[1]. وسائل الشیعه، ج ۸، ص ۴۰۸.
[2]. وسائل الشیعه، ج ۸، ص ۴۷۷.
[3]. همان، ص ۴۷۸.
[4]. اصول کافی، ج ۲، ص ۱۸۹.
[5]. هزار و یک حکایت، ج ۱، ص ۸۰.
[6]. المحجة البيضاء، ج ۸ ص ۴۷۷.
[7]. وسائل، ج ۸، ص ۴۷۷.
[8]. بحار، ج ۱۶، ص ۲۹۸.
[9]. شرح نهجالبلاغه ابن ابی الحدید، ج ۶، ص ۳۳۱.
[10]. میزان الحکمه، ج ۹، ص ۱۴۱.
[11]. زهرالرّبيع، ص ۷.
[12]. المحجة البيضاء، ج ۵، ص ۲۳۴
[13]. ریاض الحکایات، ص ۶۳.
[14]. هزار و یک حکایت، ج ۱، ص ۲۱۱.
[15]. كلّيات ملّانصرالدین.
[16]. ریاض الحكايات.
[17]. داستانهای مثنوی، ص ۵۵.
[18]. یعنی آغاز عمرت را ضایع نکن، تا در آخر عمر دچار ناتوانی و سستی گردی.
[19]. از وافی اراکی.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی