کد مطلب: ۳۷۱۲
تعداد بازدید: ۱۶۹۲
تاریخ انتشار : ۲۸ تير ۱۳۹۹ - ۱۵:۲۶
قصه‌های قرآن| ۹۱
اگر شخصى در اتاق نقاشى شده و زیبا، آتشى روشن كند، دود، آن اطاق نقاشى شده را دودآلود و سیاه خواهد كرد. گرچه اطاق را نسوزاند، فكر زنا نیز همچون آن دودى است كه زیبایى چهره معنوى انسان را تیره‌وتار می‌سازد، گر چه آن چهره را از بین نبرد.

حضرت عیسی(ع)| ۷


یازده نصیحت جالب از اندرزهاى عیسى(ع)
 

براى پندگیرى بیشتر از اندرزهاى دل‌نشین و حکمت‌آمیز حضرت عیسى(ع) نظر شما را به نصیحت زیر جلب می‌کنم:
1 - مجلس درس وعظ بود، حواریون با عشق و شور مخصوص در گرداگرد استادشان عیسى(ع) نشسته بودند و گفتار او را با جان‌ودل می‌پذیرفتند. در آن جلسه درس، همه دوازده نفر از حواریون به عیسى(ع) عرض كردند: اى آموزگار راه هدایت! ما را از نصایح و پندهایت بهره‌مند ساز.
عیسى(ع) پیامبر خدا موسى(ع) به اصحابش فرمود: سوگند دروغ نخورید، ولى من می‌گویم سوگند - خواه دروغ و خواه راست - نخورید.
آن‌ها عرض كردند: ما را بیشتر موعظه كن.
عیسى(ع): موسى(ع) به اصحاب خود فرمود: زنا نكنید، من به شما می‌گویم حتى فكر زنا نكنید. (سپس چنین مثال زد) اگر شخصى در اتاق نقاشى شده و زیبا، آتشى روشن كند، دود، آن اطاق نقاشى شده را دودآلود و سیاه خواهد كرد. گرچه اطاق را نسوزاند، فكر زنا نیز همچون آن دودى است كه زیبایى چهره معنوى انسان را تیره‌وتار می‌سازد، گر چه آن چهره را از بین نبرد.[1]
2 - یك روز حواریون (یاران خاص عیسى(ع)) از آن حضرت پرسیدند:
سخت‌ترین امور و دشوارترین چیزها چیست؟
عیسى(ع) فرمود: غضب و خشم خدا.
آن‌ها پرسیدند: چگونه از غضب الهى خود را دور سازیم؟
عیسى(ع) فرمود: نسبت به همدیگر غضب نكنید.
آن‌ها پرسیدند: علت و منشأ غضب چیست؟
عیسى(ع) فرمود: علت غضب، تكبر و خودمحورى و كوچك شمردن مردم است.[2]
3 - یكى از نصایح عیسى(ع) را شاعر معروف، ناصرخسرو با اشعار خود چنین سروده است:
چون تیغ به دست آرى مردم نتوان كشت
نزدیك خداوند بدى نیست فرامشت
عیسى به رهى دید یكى كشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا تو كه را كشتى تا كشته شدى زار؟
یا باز كجا كشته شود آنكه تو را كشت؟
انگشت مكن رنجه به در كوفتن كس
تا كس نكند رنجه به در كوفتنت مشت
4 - روز دیگرى عیسى(ع) در بیابان و صحرا، تنها عبور می‌کرد. از دور سروصدایی شنید، به‌سوی آن سروصدا رفت و دید دو نفر كشاورز بر سر زمینى باهم دعوا می‌کنند. هرکدام ادعا دارد كه زمین مال من است. عیسى(ع) تصمیم گرفت آن‌ها را صلح دهد. براى این‌که آن‌ها را آماده صلح سازد و غرور آن‌ها را كه موجب كینه و دعوا شده بشكند، آن‌ها را چنین موعظه كرد:
شما هر کدام می‌گویید این زمین مال من است، ولى حقیقت این است كه شما مال این زمین هستید. بعد از مدتى نه‌چندان دور، همین زمین قبر می‌گردد و شما را در كام خود فروبرده و پس از پوسیدگى، شما را جزء خود می‌نماید. پس زمین مال شما نیست، بلكه شما مال زمین هستید. بنابراین براى امور مادى چندروزه دنیا، كشمكش نكنید. از مركب غرور پیاده شوید و صلح كنید.
5 - یك روز عیسى(ع) همراه حواریون در بیابانى عبور می‌کرد، لاشه سگ مرده‌ای در آنجا افتاده بود. حواریون گفتند: بوى این سگ چقدر زشت و تنفرآمیز است!
عیسى(ع) فرمود: چه دندان‌های سفیدى دارد.[3]
به‌این‌ترتیب عیسى(ع) به آن‌ها و دیگران آموخت كه تنها بدی‌ها را ننگرید، خوبی‌ها را نیز بنگرید و مگس صفت نباشید.
6 - روزى عیسى(ع) در شهرى عبور می‌کرد دید زن و شوهرى باهم بگومگو نزاع می‌کنند. نزد آن‌ها رفت و فرمود: علت درگیرى شما چیست؟
شوهر گفت: اى پیامبر خدا! این زن همسر من است و بانویى شایسته می‌باشد و كار بدى نكرده، ولى دوست دارم از او جدا گردم.
عیسى(ع) فرمود: چرا، براى چه؟
شوهر: این زن با این‌که هنوز پیر نشده، صورتش چروك برداشته و فرسوده شده است.
عیسى(ع) به زن رو كرد و فرمود: اى زن! آیا دوست دارى كه چهره‌ات صاف و شاداب گردد؟
زن: آرى، البته.
عیسى(ع): هرگاه غذا می‌خوری تا سیر نشده‌ای دست از غذا بردار، زیرا وقتی‌که غذا روى غذا در معده انباشته شد، موجب دگرگونى صورت و آن را نازیبا می‌کند.
آن زن به دستور عیسى(ع) عمل كرد و نتیجه گرفت و زیبایى خود را بازیافت و محبوب شوهرش گردید.[4]
7 - روزى حواریون به عیسى(ع) عرض كردند: اى روح خدا! (مَنِ المَخلِصُ لِلّهِ؟) مخلص درگاه خدا كیست؟
عیسى(ع) فرمود:
(الَّذِى یعمَلُ لِلهُ لا یحبُّ اَن یحمَدَهُ اَحَد عَلى شَى ءٌ مِن عَمَلِ اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ؛)
آن‌کسى است كه اعمالش را براى خدا انجام دهد، دوست ندارد احدى او را به خاطر اعمالش تعریف و تمجید نماید.[5]
8 - حضرت عیسى(ع) از كنار خانه‌ای عبور می‌کرد، ازآنجا صداى ساز و آواز و كف زدن می‌آمد، پرسید: اینجا چه خبر است؟ گفتند: عروسى است، و امشب به این خانه عروس می‌آورند.
عیسى(ع) به نزدیكان خود فرمود: امشب عروس می‌میرد (و شادى این‌ها به عزا مبدل می‌شود.)
آن شب فرارسید و حادثه تلخى رخ نداد، فرداى آن شب به عیسى(ع) گفتند: آن عروس زنده است.
عیسى(ع) با همراهان به در خانه او رفت، شوهر عروس از خانه بیرون آمد، عیسى(ع) به او فرمود: از همسرت بپرس دیشب چه‌کار خیرى انجام داده است؟ او نزد همسرش رفت و همین سؤال را پرسید، همسر گفت: فقیرى هر شب جمعه به خانه ما می‌آمد و غذا می‌طلبید. دیشب آمد و غذا طلبید، كسى جواب او را نداد، فقیر گفت: برایم سخت است كه سخنم را نمی‌شنوید، اهل‌وعیالم امشب گرسنه مانده‌اند. من برخاستم و با اكراه مقدارى از غذاهایى كه در خانه وجود داشت به او دادم.
عیسى(ع) كه در آنجا حاضر بود، به عروس گفت: ازآنجاکه نشسته‌ای برخیز و دور شو، او برخاست و كنار رفت، ناگاه حاضران دیدند یك مار بزرگ در زیر فرش او، درحالی‌که دُم خود را به دندان گرفته وجود دارد.
عیسى(ع) به عروس گفت: به خاطر صدقه‌ای كه دادى، از گزند این مار مصون ماندى. (وگرنه بنا بود این مار تو را نیش بزند و بكشد.)[6]
9 - عیسى(ع) براى حواریون (یاران نزدیكش) غذایى آماده كرد، آن‌ها آن غذا را خوردند، پس از غذا، خود حضرت عیسى(ع) برخاست و دست‌هاى آن‌ها را شست.
حواریون عرض كردند: اى روح خدا! سزاوارتر این است كه ما این كار را انجام دهیم. حضرت عیسى(ع) فرمود: من با شما چنین رفتار كردم تا شما نیز نسبت به شاگردان خود، چنین رفتار كنید و آداب تواضع را رعایت نمایید.[7]
10 - روزى عیسى(ع) در بیابان در معرض باران و طوفان شدید قرار گرفت و در جستجوى پناهگاه بود. ناگاه از دور خیمه‌ای را دید، خود را به آنجا رسانید، دید در آنجا زنى زندگى می‌کند، ازآنجا منصرف شد و به كنار كوهى رفت و به جستجو پرداخت. غارى را دید، به داخل غار رفت، دید شیرى به آنجا پناه برده است. دست مرحمت بر پشت شیر نهاد. سپس به خدا متوجه شد و عرض كرد: خدایا! هرچیزى پناهگاهى دارد، براى من نیز پناهگاهى قرار بده.
خداوند به او وحى كرد: پناهگاه تو در قرارگاه رحمت من است، سوگند به عزتم در روز قیامت حوریان بسیارى را همسر تو قرار می‌دهم و در عروسى تو چهار هزار سال اطعام می‌کنم و فرمان می‌دهم كه منادى من صدا بزند كه كجایند پارسایان دنیا تا بیایند و در عروسى عیسى بن مریم(ع) شركت نمایند.[8]
11 - روزى حضرت عیسى(ع) دید پیرمردى بیل به دست گرفته و زمین را بیل می‌زند و براى كشاورزى آماده می‌سازد، گفت: خدایا! آرزو را از دل این پیرمرد بیرون كن.
پس از لحظه‌ای دید آن پیرمرد، بیل را كنار انداخت، در همان‌جا بر زمین دراز كشید و خوابید. عیسى(ع) عرض كرد: خدایا! آرزو را به این پیرمرد بازگردان. ناگه دید پیرمرد برخاست و بیل خود را به دست گرفت و مشغول بیل زدن و كار كردن شد.
عیسى(ع) نزد آن پیرمرد آمد و پرسید: چرا در آغاز كار می‌کردى، سپس بیل را كنار انداختى و خوابیدى، پس از لحظه‌ای برخاستى و مشغول كار شدى؟
پیرمرد گفت: وقتى مشغول كار بودم، ناگاه فكرى به ذهنم خطور كرد، به خود گفتم: تا كى می‌خواهی كار كنى؟ با این‌که پیر هستى و عمرت به لب دیوار رسیده است؟ ازاین‌رو بیل را كنار افكندم و خوابیدم، در این هنگام با خود گفتم: تو تا زنده هستى نیاز به‌کار كردن دارى تا هزینه زندگی‌ات را تأمین كنى، ازاین‌رو برخاستم و مشغول كار شدم.[9]
آرى امید و آرزو در حد خود، خوب است و موجب حركت می‌شود و اگر نباشد موجب تنبلى خواهد شد.
 

پی‌نوشت‌ها


[1] . سفینة البحار، ج 1، ص 560.
[2] . فروع كافى، ج 2، ص 70؛ بحار، ج 14، ص 331.
[3] . بحار، ج 14، ص 337.
[4] . علل الشرایع، ص 169.
[5] . الدرّ المنثور، ج 2، ص 237.
[6] . بحار، ج 14، ص 324.
[7] . مجموعه ورام، ج 1، ص 83.
[8] . مجموعه ورام، ج 2، ص 132.
[9] . همان، ص 272.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت

محمّد محمّدی اشتهاردی

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: