حضرت عیسی(ع)| ۴
پذیرش رهبرى حق، شرط استجابت دعا
در میان بنیاسرائیل، خانوادهای زندگى میکردند كه هرگاه یكى از آنها چهل شب تا صبح پشت سر هم به عبادت و نیایش میپرداخت، بعدازآن دعایش به هدف اجابت میرسید. یكى از افراد آن خاندان، چهل شب به عبادت و نیایش پرداخت و سپس دعا كرد، ولى دعایش به استجابت نرسید. او بسیار پریشان شد و نزد عیسى(ع) رفت و گله كرد، و از او خواست كه برایش دعا كند.
حضرت عیسى(ع) وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و بعد از نماز براى آن بنده پریشان، دعا كرد. در این هنگام خداوند به عیسى(ع) چنین وحى كرد:
اى عیسى! آن بنده من از راه صحیح خود دعا نمیکند، او مرا میخواند ولى در دلش در مورد پیامبرى تو شك و تردید دارد، بنابراین اگر آنقدر دعا كند كه گردنش قطع شود و سرانگشتانش بریزد، دعایش را اجابت نمیکنم.
عیسى(ع) ماجرا را به آن مرد گفت، او عرض كرد: اى روح خدا! سوگند به خدا حقیقت همان است كه گفتى، من درباره پیامبرى تو شك داشتم، اكنون از خدا بخواه، تا این شك برطرف گردد.
حضرت عیسى(ع) دعا كرد. او به نبوت و رهبرى عیسى(ع) یقین پیدا نمود، آنگاه خداوند توبه او را پذیرفت، و مانند سایر افراد خانوادهاش، دعایش پس از چهل شب عبادت، به استجابت میرسید.[1]
ناامیدى ابلیس از گمراه كردن عیسى(ع)
روزى ابلیس (شیطان جنّى) در گردنه اَفِیق بیتالمقدس سر راه عیسى(ع) را گرفت، و با پرسشهایی میخواست او را گمراه كند، ولى از گمراه كردن او ناامید و سركوفته شد و عقبنشینی كرد. سؤال و جواب او عیسى(ع) به این صورت بود:
ابلیس: اى عیسى! تو كسى هستى كه عظمت پروردگارى تو بهجایی رسیده كه بدون پدر به دنیا آمدهای.
عیسى: عظمت مخصوص خداوندى است كه مرا چنین آفرید. چنانکه آدم و حوا را بدون پدر و مادر آفرید.
ابلیس: تو كسى هستى كه عظمت پروردگارى تو بهجایی رسید كه در گهواره سخن گفتى.
عیسى: بلكه عظمت مخصوص آن خدایى است كه مرا در نوزادى به سخن آورد، و اگر میخواست مرا لال میکرد.
ابلیس: تو كسى هست كه عظمت پروردگارى تو بهجایی رسید كه از گَل پرندهای میسازی و سپس به آن میدمی و آن زنده میشود.
عیسى: عظمت مخصوص خدایى است كه مرا آفریده و نیز آنچه را كه تحت تسخیر من قرارداد آفرید.
ابلیس: تو كسى هست كه عظمت پروردگاریات بهجایی رسیده كه بیماران را درمان میکنی و شفا میبخشی.
عیسى: بلكه عظمت مخصوص آن خداوندى است كه به اذن او، بیماران را شفا میدهم و اگر اراده كند خود مرا بیمار میسازد.
ابلیس: تو كسى هست كه عظمت پروردگاریات بهجایی رسیده كه مردگان را زنده میکنی.
عیسى: بلكه عظمت از آن خدایى است كه به اذن او مردگان را زنده میکنم و آن را كه زنده میکنم، بهناچار میمیراند و خدا مرا نیز میمیراند.
ابلیس: تو كسى هست كه عظمت پروردگاریات بهجایی رسیده كه روى آب دریا راه میروی، بى آنکه پاهایت در آب فرو رود و غرق گردى.
عیسى: بلكه عظمت از آن خدایى است كه آب دریا را براى من رام نمود و اگر بخواهد مرا غرق خواهد نمود.
ابلیس: تو كسى هست كه زمانى خواهد آمد بر فراز همه آسمانها و زمین و آنچه در میانشان است قرار میگیری، و امور آنها را تدبیر مینمایی و روزیهای مخلوقات را تقسیم میکنی.
این سخن ابلیس، به نظر عیسى(ع) بسیار بزرگ آمد، هماندم گفت:
«سُبحانَ الَّلهِ مِلأَ سَماواتِهِ وَ ارضه وَ مِدادَ كَلِماتِهِ، وَ زِنَةَ عَرشِهِ وَ رِضى نَفسِهِ؛»
پاك و منزه است خدا از هرگونه عیب و نقص، بهاندازه پرى آسمانها و زمینش و همه مخلوقاتش و بهاندازه وزن عرشش و خشنودى ذات پاكش.
ابلیس آنچنان از سخن عیسى(ع) منكوب شد كه با حالى زار و سرشكسته از آنجا گریخت و در میان لجنزارى كثیف افتاد.[2]
هلاكت همسفر ابله عیسى(ع)
مرد ابلهى در یكى از سفرها، با عیسى(ع) همسفر شد. او بهجای اینکه از محضر عیسى(ع) درسهای معنوى بیاموزد و خود را از آلودگیهای گناه پاك نماید، به جمع كردن مقدارى استخوان از بیابان پرداخت، و هدفش از این كار، رشد معنوى نبود، بلكه هدفش یك نوع سرگرمى بود. استخوانهای جمع كرده را به خیال اینکه استخوانهای انسان مرده است، نزد عیسى(ع) آورد و اصرار پیاپى كرد، كه با یاد كردن اسماعظم، صاحب آن استخوانها را زنده كند.
عیسى(ع) به خدا عرض كرد: این مرد اینگونه اصرار دارد.
خداوند به او فرمود: او مرد گمراهى است و هدف الهى ندارد.
سرانجام عیسى(ع) درحالیکه نسبت به او خشمگین بود، ناگزیر به اذن الهى، صاحب آن استخوانها را زنده كرد. ناگهان آن استخوانها بهصورت شیرى درآمد و به آن مرد ابله حمله كرد و او را درید و خورد. معلوم شد آن استخوانها، از شیر مرده بوده است.
عیسى(ع) به آن شیر گفت: چرا او را دریدى و خوردى؟
شیر پاسخ داد: چو تو به او خشم كردى.
عیسى(ع) گفت: چرا خونش را نخوردى؟
شیر گفت: زیرا قسمت من نبود.
آرى، آن مرد ابله بهجای اینکه روح مرده خود را در محضر عیسى(ع) زنده كند، به سراغ استخوانهای پوسیده رفت.
اى برادر! غافل نباش، وقتى آب صاف دیدى، آن را در خاك نریز و گلآلود نكن، وگرنه سگ نفس اماره تو را میدرد، چنانکه شیر، آن مرد ابله را درید.
بنابراین با خاك ریختن بر روى استخوانهای سگ نفس اماره از صید شدن به دست او جلوگیرى كن.
هین سگ این نفس را زنده مخواه / كه عدو جان توست از دیرگاه
خاك بر سر استخوانى را كه آن / مانع این سگ بود از صید جان[3]
پینوشتها
[1] . اصول كافى، ج 2، ص 400.
[2] . بحار، ج 14، ص 270.
[3] . دیوان مثنوى، به خط میرخانى، ص 117 (دفتر دوم)
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمّد محمّدی اشتهاردی