حضرت امیرالمؤمنین(ع)| ۴
در شخصیت این بزرگوار، زندگى و شهادت این بزرگوار، سه عنصر كه ظاهراً با یکدیگر خیلی هم سازگارى ندارند، جمع شده است. این سه عنصر عبارت است از: اقتدار، مظلومیت و پیروزى.
امیرالمؤمنین جمع کرده است بین اقتدار، قدرت او در ارادهی پولادینش، در عزم راسخش، در ادارهی مشكلترین عرصههاى نظامى، در هدایت ذهنها و فكرها بهسوى عالیترین مفاهیم اسلامى و انسانى، تربیت انسانهاى بزرگ از قبیل مالك اشتر و عمار و ابنعباس و محمدبنابیبكر و دیگران، و ایجاد یک جریان در تاریخ بشرى؛ این، اقتدار این بزرگوار است؛ اقتدار منطق، اقتدار فكر و سیاست، اقتدار حكومت، اقتدار بازوى شجاع؛ مظهر اقتدار است امیرالمؤمنین. هیچ ضعفى از هیچ طرف، در شخصیت امیرالمؤمنین(ع) نیست. درعینحال یکی از مظلومترین چهرههاى تاریخ است. مظلومیت در همهی بخشهاى زندگیاش. در دوران نوجوانى، مظلوم واقع شد. در دوران جوانى، بعد از پیغمبر، مظلوم واقع شد. در دوران كهولت و خلافت، مظلوم واقع شد. بعد از شهادت هم، تا سالهاى متمادى بر سر منبرها از او بدگویی كردند، به او نسبتهاى دروغ دادند. مظبوم واقع شد، مظلوم! شهادت او هم مظلومانه است.
دو نفر را ما در همهی آثار اسلامى داریم كه از آنها تعبیر شده است به «ثارَالله»، «ثارَالله». یک معادل درست و کامل فارسی نداریم برای کلمهی «ثار». وقتى كسى از یک خانوادهاى به قتل میرسد از روی ظلم، این خانواده، صاحب این خون است. این را میگویند ثار. حق دارد خونخواهى كند، این را میگویند ثار. ثار یعنی حق خونخواهی کردن. اینیکه میگویند خونِ خدا، این تعبیر خیلی نارسا و ناقصیست، درست مراد را نمیفهماند. ثار یعنی حق خونخواهی، اگر کسی ثارِ یک خانواده است یعنی این خانواده حق دارد دربارهی او خونخواهی کند. دو نفر در تاریخ اسلام، اسم آورده شدند كه صاحبِ خونِ اینها و كسی كه حقِ خونخواهى از اینها را دارد، خداست. ثارالله یکی امام حسین است، یکی پدرش امیرالمؤمنین؛ «یا ثارَاللهِ وَ ابنَ ثارِهِ»[1] خود او هم، حق خونخواهیاش متعلق به خداست، پدرش امیرالمؤمنین، او هم همینجور، اینهم مظلومیتش.
اما عنصر سوم كه پیروزى آن بزرگوار باشد. پیروزى همین است كه اولاً در زمان حیات خود او، بر تمام تجربههاى دشوارى كه بر او تحمیل كردند، پیروز شد؛ یعنى بالاخره جبهههاى شكنندهی دشمن ـ که شرح خواهم داد ـ بالاخره نتوانستند على را بهزانو دربیاورند؛ همهشان شكست خوردند از على. بعد از شهادت هم روزبهروز حقیقت درخشان او آشكارتر شد؛ یعنى حتى از زمان حیاتش به مراتب بیشتر. امروز شما نگاه كنید، در دنیا ـ نه دنیای اسلام، در همهی دنیا ـ چقدر ستایشگرانى هستند كه حتى اسلام را قبول ندارند، اما علیبنابیطالب را بهعنوان یک چهرهی درخشان تاریخ قبول دارند. این همان روشنشدنِ آن جوهر تابناك است و خداى متعال دارد درمقابل آن مظلومیت به او پاداش میدهد. آن مظلومیت، آن فشار اختناق، آن گِلاندود كردن چشمهی خورشید با آن تهمتهاى عجیب، آن صبرى كه او در مقابل اینها كرد، بالاخره پیش خداى متعال پاداش دارد. اینهم پاداشش در دنیا، که در طول تاریخ بشر، هیچ چهرهاى را شما به این درخشندگى و مورد اتفاق كل، پیدا نمیکنید. شاید تا امروز هم در بین كتابهایی كه ما میشناسیم دربارهی امیرالمؤمنین نوشته شده است، عاشقانهترینش را غیرمسلمانانها نوشتند. چند کتاب ستایشگرانهی واقعاً عاشقانه در برابر امیرالمؤمنین، چند نویسندهی مسیحی نوشتند. و از همان روز اول هم شروع شد؛ یعنى از بعد از شهادت، در همان وقتیکه همه علیه آن بزرگوار میگفتند و تبلیغ میکردند، آن قدرتمندان مربوط به دستگاه شام و تبعهی آنها و آنهایی كه دلِ پرخونى از شمشیر امیرالمؤمنین و از عدل امیرالمؤمنین داشتند که شروع کردند، علیرغم همینها از همانوقت معلوم شد.
یک نمونه من عرض کنم. پسر عبداللهبنعروةبنزبیر، پیش پدرش از امیرالمؤمنین بدگویی كرد. خانوادهی زبیر کلاً با امیرالمؤمنین بد بودند جز یکیشان، مصعببنزبیر. که مردی شجاع و كریم و همان كسی بود كه در قضایاى كوفه با مختار و بعد هم با عبدالملك درگیر بود و شوهر حضرت سكینه هم بود؛ یعنى اولین داماد امام حسین، اولین شوهر جناب سکینه، مصعببنزبیر بود. غیر از او، بقیهی خانواده زبیر، همینطور پشتدرپشت، با امیرالمؤمنین بد بودند؛ در تاریخ که انسان میخواند، مییابد. این جوان پیش پدرش از امیرالمؤمنین بدگویی کرد. پدر یک جملهای گفت درمقابل او که خیلی هم طرفدارانه نیست، اما نكتهی مهمى در آن هست، من یادداشت کردم.
عبدالله به پسرش گفت: «وَاللهِ ما بَنَى النّاسُ شَیئاً قَطُّ اِلّا هَدَمَهُ الدِّینُ و لا بَنَى الدِّینُ شَیئاً فَاستَطاعَتِ الدُّنیا هَدمَهُ»[2] گفت هر بنایی كه دین آن را بهوجود آورْد و پِى و بنیان آن بر روى دین گذاشته شد، اهل دنیا هر كارى كردند، نتوانستند آن را از بین ببرند؛ یعنى بیخود زحمت نكِشند براى اینكه نام امیرالمؤمنین را ـ كه پىِ كار او بر دین است، بر ایمان است ـ از بین ببرند. این بنای شخصیت علیبنابیطالب را نمیتوانند منهدم بکنند. بعد گفت: «اَلَم تَرَ اِلى عَلىٍّ کَیفَ تُظهِرُ بَنو مَروانَ مِن عَیبِهِ وَ ذَمِّهِ وَاللهِ لَكَاَنَّما یأَخُذونَ بِنَاصیتِهِ رَفعاً اِلَى السَّماءِ» گفت ببین بنیمروان چطور هرچه میتوانند، نسبت به علیبنابیطالب عیبجویی و عیبگویی میکنند! در هر مناسبتی، در هر منبرى لعن میکنند؛ اما همین عیبجوییهای آنها و بدگوییهاى آنها، مثل این است كه این چهرهی درخشان را هرچه برتر میبَرند و منوّرتر میکنند؛ تأثیر عكس میبخشد در ذهنهای مردم، بدگوییهاى آنها. نقطهی مقابل، بنیامیهاند؛ «وَ ما تَرَى مایندِبونَ بِه مَوتاهُم مِنَ المَدیحِ وَاللهِ لَكَاَنَّما یكشِفونَ بِهِ عَنِ الجِیفِ» اما بنیمروان، بنیامیه از گذشتگان خودشان تمجیدها، تعریفها میکنند، هرچه بیشتر تعریف میکنند، نفرت مردم از آنها بیشتر میشود. این حرف شاید در حدود مثلاً سى سال بعد از شهادت امیرالمؤمنین گفته شده است. یعنی امیرالمؤمنین با همهی آن مظلومیت، باز، هم در زمان حیات خود پیروز شد، هم در تاریخ پیروز شد، در خاطرهی بشریت پیروز شد.
در زمان این حكومت ـ حکومت کمتر از پنج سال امیرالمؤمنین ـ سه جریان در مقابل امیرالمؤمنین صفآرایی كردند. یک جریان تعبیر شده است از آنها به قاسطین، جریان دیگر ناکثین، جریان سوم مارقین. این روایت را، همه ـ شیعه و سنى ـ از امیرالمؤمنین نقل كردند كه فرمود: «اُمِرتُ اَن اُقاتِلَ النّاكِثینَ وَ القاسِطینَ وَ المارِقینَ».[3] این اسم را خودِ آن بزرگوار گذاشته. قاسطین، یعنى ستمگران. مادهی «قسط» اینطوریست وقتىكه بهصورت مجرد استعمال میشود ـ قَسَطَ یقسِطُ، یعنى جَارَ یجُورُ، ظَلَمَ یَظلِمُ ـ به معناى ظلمكردن است. وقتى با ثلاثى مزید و در باب اِفعال ـ اَقسَطَ یقسِطُ ـ گفته شود، یعنی عَدَلَ، اَنصَفَ. این قسط و عدل که گفته میشود «قسط» بهمعنای عدل بهکار میرود وقتىكه اَقسَطَ یقسِطُ گفته شود، اما وقتی قَسَطَ یقسِطُ گفته شود ضد آن است، یعنى ظلم، جور. قاسطین از این ماده است. قاسطین، یعنى ستمگران، کسانی که ظلم کردند. امیرالمؤمنین اسم اینها را گذاشت ستمگر. اینها چه كسانى بودند؟
اینها مجموعهاى از كسانى بودند كه اسلام را بهصورت ظاهرى و مصلحتى قبول كرده بودند و حكومت علوى را از اساس قبول نداشتند. اصلاً حکومت علی را قبول نداشتند، هر كار هم امیرالمؤمنین با اینها میکرد، فایده نداشت. البته این حكومت، گِرد محور بنیامیه و معاویةبنابیسفیان ـ که حاکم و استاندار شام بود ـ گرد آمدند؛ شخصیتهای بزرگشان هم، بارزترین شخصیتشان خودِ جناب معاویه است، بعد مَروان حكم است، ولیدبنعقبه است، قبل از اینها که خب در رأسشان ابوسفیان بود و دیگران و دیگران. اینها یک جبههاند. اینها بههرحال با علی کنار بیا نبودند، حاضر نبودند با امیرالمؤمنین بسازند. درست است كه مُغِیرَةبنشُعبَه و عبداللهبنعباس و دیگران در اولِ حكومت امیرالمؤمنین گفتند: یا امیرالمؤمنین! معاویه را نگهدار یک چند صباحى؛ حضرت قبول نكردند. آنها حمل كردند بر اینكه حضرت بیسیاستى كرد؛ لکن نه، آنها خودشان غافل بودند. قضایاى بعدى نشان داد امیرالمؤمنین هر كار هم كه میکرد، معاویه با امیرالمؤمنین نمیساخت. این تفكر، تفكرى نبود كه حكومتى مثل حكومت علوى را قبول كند؛ قبلیها را، بعضیها را تحمل كردند، بعضیها را مجبور بودند. حالا سالها گذشته بود.
از وقتیکه معاویه مسلمان شده بود تا این روزى كه با امیرالمؤمنین میخواستند بجنگند، البته كمتر از سی سال بود، بیستوچند سالی گذشته بود. سالها در شام حكومت كرده بودند، نفوذى پیدا كرده بودند، پایگاهى پیدا كرده بودند. دیگر آن روزهاى اول نبود كه تا یك كلمه بگویند، به آنها بگویند: آقا، شما تازهمسلمانید، چه میگویید؛ جایی باز كرده بودند. اینها یک جریان؛ که جریانى بودند كه اساساً حکومت اسلامی را، حکومت علوی را قبول نداشتند و جور دیگرى میخواستند حکومت باشد و دست خودشان باشد؛ كه بعد هم نشان دادند. بعد دنیاى اسلام تجربهی حكومت اینها را چشید. یعنی همان معاویهاى كه در زمان رقابت با امیرالمؤمنین، آنجور به بعضى از اصحاب روى خوش نشان میداد و محبت نشان میداد، بعداً همان حکومت، تبدیل شد به برخوردهاى خشن، تا رسید به زمان یزید، حادثهی كربلا؛ بعد هم مروان و عبدالملك. و حجاجبنیوسف ثقفى یکی از میوههاى آن حكومت است و یوسف بنعمر ثقفی یکی از میوههاى آن حكومت است، یعنى این حکامی كه تاریخ از ذكر جرائم اینها به خود میلرزد؛ اینها همان حكومتی هستند كه معاویه بنیانگذارى كرد و بر سر چنین چیزى با امیرالمؤمنین جنگید. معلوم بود كه چه چیزى را آنها دنبال میکنند و میخواهند؛ یعنى یک حكومت دنیایی محض، با محور قراردادن خودپرستیها و خودیها و همان چیزهایی كه در حكومت بنیامیه همه مشاهده كردند. بنده البته اینجا هیچ بحث عقیدتی و کلامی ندارم، این چیزهایی که عرض میکنم متن تاریخ است. تاریخ شیعه هم نیست؛ اینها تاریخ ابناثیر و تاریخ ابنقُتَیبه و اینهاست که یادداشت شده و محفوظ است. حرفهاییست كه جزو مسلمّات است؛ بحث اختلافات فكرى شیعه و سنى و اینها نیست این حرفها.
جبههی دومى كه با امیرالمؤمنین میجنگیدند، جبههی ناكثین بودند. ناكث، یعنى شكنندگان، شكنندگانِ بیعت. اول با امیرالمؤمنین بیعت كردند، ولى بعد بیعت را شكستند. اینها چه؟ اینها نه، اینها مسلمان بودند، اینها خودی بودند؛ منتها خودیهایی كه حكومت علیبنابیطالب را تا آنجایی قبول داشتند كه در آن برای آنها یک سهم قابل قبولى وجود داشته باشد؛ با آنها مشورت بشود، به آنها مسؤولیت داده بشود، به آنها حكومت داده بشود، اموالى كه در اختیارشان هست، به آن تعرضى نشود، نگویند آقا از كجا آوردید؟! ثروتهای بادآورده، و چه و چه. همان کسانی که از بعضیشان وقتی از دنیا رفتند، چقدر ثروت باقی ماند. اینها، امیرالمؤمنین را قبول میکردند، نهاینکه قبول نکنند، منتها شرطش این بود كه با این چیزها كارى نداشته باشد. آقا، این اموال چرا؟ چرا آوردید، چرا گرفتید، چرا میخورید، چرا میبَرید، این حرفها دیگر در كار نباشد!
لذا اول هم آمدند، اكثرشان بیعت كردند؛ البته بعضى هم بیعت نكردند. جناب سعدبنابیوقاص از همان اول هم بیعت نكرد، بعضیهاى دیگر از همان اول بیعت نكردند؛ لکن جناب طلحه، جناب زبیر، دیگران، دیگران، این بزرگان اصحاب، اینها بیعت کردند با امیرالمؤمنین، تسلیم شدند، قبول كردند؛ منتها سه، چهار ماه كه گذشت، دیدند نه، با این حكومت نمیشود ساخت. این حكومتى كه دوست و آشنا نمیشناسد، براى خود حقى قائل نیست، براى خانوادهی خود حقى قائل نیست، براى كسانى که سبقت در اسلام دارند، حقى قائل نیست، خودش از همه سابقتر است به اسلام. ملاحظهاى در اجراى احكام الهى ندارد، اینها را كه دیدند، دیدند نه، با این آدم نمیشود ساخت؛ جدا شدند و رفتند و جنگ جمل به راه افتاد كه واقعاً فتنهاى بود جنگ جمل. اُمّالمؤمنین را برداشتند بردند، با خودشان همراه كردند، چه کردند، چه کردند، چقدر كشته شدند. البته امیرالمؤمنین پیروز شد و قضایا را صاف كرد. این هم جبههی دوم بود كه مدتى آن بزرگوار را مشغول كردند.
جبههی سوم، جبههی مارقین بودند. مارق، یعنى گریزان. در تسمیهی اینها به مارق، اینطور گفتند كه اینها آنچنان از دین گریزانند، آنسانیکه، آنچنانیكه یک تیر از كمان گریزان میشود! یعنی وقتى شما تیر را میگذارید در چلهی كمان و پرتاب میکنید، چطور این تیر میگریزد، عبور میکند، دور میشود؛ اینها همینطور از دین دور شدند. البته متمسك به ظواهر دینی هم بودند، اسم دین را هم میآوردند؛ اینها همان خوارج بودند. گروهى كه مبناى كار خود را بر فهمها و دركهاى انحرافى قرار داده بودند؛ فهم انحرافی از دین، که چیز خطرناکیست. دین را از علیبنابیطالب كه مفسر قرآن بود و عالم به علم كتاب بود یاد نمیگرفتند، از سلایق غلط خودشان یاد میگرفتند. دور هم جمع شدند؛ البته اینجور آدمها در هر اجتماعی هستند، اما گروهشدنشان، متشكلشدنشان، به اصطلاح امروز، گروهك تشكیل دادنشان، این، سیاست لازم داشت؛ این سیاست از جاى دیگرى هدایت شد.
نكتهی مهم اینجاست؛ یعنی این گروهکی كه اجزای آن، تا حرفی میگفتى، یک آیهی قرآن برایت میخواندند؛ میآمدند در نماز جماعت امیرالمؤمنین، وسط نماز آیهای را میخواندند که تعریض[4] به امیرالمؤمنین داشته باشد؛ پاى منبر امیرالمؤمنین بلند میشدند یک آیهاى میخواندند كه تعریض داشته باشد؛ شعارشان «لا حُكمَ اِلّا للهِ»[5] بود؛ یعنى حكومت شما را قبول نداریم، ما اهل حكومت الله هستیم، حکومت تو را قبول نداریم؛ یعنی این آدمهایی كه ظواهر كارشان اینجوری بود، سازماندهىشان، تشكّل سیاسیشان، با هدایت و رایزنى بزرگانِ دستگاه قاسطین، بزرگان شام انجام گرفت؛ یعنى عمروعاص و معاویه و اینها با آنها ارتباط داشتند. و اشعثبنقیس، آنطوریكه قراین زیادى بر آن دلالت میکند، فرد ناخالصى بود. یک عده مردمان بیچارهی ضعیف از لحاظ فكرى هم دنبال اینها راه افتادند و حركت كردند. اینها هم، گروه سومى كه امیرالمؤمنین با اینها هم مواجه شد، البته بر اینها پیروز شد. در جنگ نهروان ضربهی قاطعى به اینها زد؛ منتها خب بودند در جامعه، بالاخره هم به شهادت آن بزرگوار منتهى شد.
اشتباه نشود در شناخت خوارج. بعضی خوارج را تشبیه میکنند به خشكمقدسها؛ نه، بحث، سرِ خشكمقدسمآب نیست. خب مقدسمآبی كه یک كنارى نشسته است، براى خودش نماز میخواند، دعا میخواند، اینكه خوارج نیست. خوارج آن عنصرىست كه شورشطلبى میکند، بحران ایجاد میکند، وارد میدان میشود، با على میجنگد، بحث جنگِ با علی دارد؛ منتها مبنای کار، غلط؛ جنگ، غلط؛ ابزار، غلط؛ هدف، باطل؛ این خوارج است. امیرالمؤمنین با این سه دسته مواجه بود.
خب، تفاوت عمدهی امیرالمؤمنین در دوران حكومت خود با پیغمبر اكرم در دوران حكومت و حیات مباركش این بود كه در زمان پیغمبر، صفوف مشخص بود؛ صف ایمان و كفر. میماندند منافقین كه دائماً آیات قرآن، از منافقین كه در داخل جامعه بودند برحذر میداشت، انگشتِ اشاره را بهسوى آنها دراز میکرد، مؤمنین را در مقابل آنها تقویت میکرد، روحیهی آنها را تضعیف میکرد، یعنى همهچیز در نظام اسلامى در زمان پیغمبر، آشكار بود. صفوفِ مشخص در مقابل هم بودند؛ یک نفر طرفدار كفر بود، طرفدار طاغوت بود، طرفدار جاهلیت بود، یک نفر هم طرفدار ایمان و اسلام و توحید و معنویت بود. البته آنجا هم همهجور مردمى بودند، آن زمان هم همهجور آدمی بودند، لکن صفوف، مشخص بود.
در زمان امیرالمؤمنین، اشِكال كار این بود كه صفوف، مشخص نبود؛ برای خاطر اینكه همان گروه دوم، ناكثین، که اسمشان را آوردیم، خب چهرههاى موجّه بودند. هركسى در مقابلهی با شخصیتى مثل جناب زبیر، جناب طلحه، دچار تردید میشد. بله! این زبیر كسى بود كه در زمان پیغمبر جزو شخصیتها و برجستگان و پسرعمهی پیغمبر و نزدیک به پیغمبر بود؛ حتى بعد از دوران پیغمبر هم جزو كسانى بود كه به سقیفه اعتراض کرد براى دفاع از امیرالمؤمنین. خب بله؛ حكم مستورى[6] و مستى همه بر عاقبت است![7] خدا عاقبت همهمان را به خیر بكند. گاهى اوقات دنیاطلبی، اوضاعِ گوناگون، جلوههاى دنیا آنچنان اثرهایی میگذارد، آنچنان تغییرهایی در شخصیتهایی بهوجود میآورد که برای هر کسی، برای خواص هم گاهی اوقات دچار اِشكال میشود؛ چه برسد براى مردم عامى. خب، آنروز واقعاً سخت بود و آنهایی كه دورُوبرِ امیرالمؤمنین بودند و ایستادند و جنگیدند، خیلى بصیرت به خرج دادند. که بارها بنده نقل کردم از امیرالمؤمنین که فرمود: «وَ لا یحمِلُ هَذَا العَلَمَ اِلّا اَهلُ البَصَرِ وَ الصَّبرِ»[8]. اوّل، بصیرت؛ بصیرت در درجهی اوال؛ خب بصیرت داشتند. اما خب مشکلات امیرالمؤمنین معلوم است که با وجود چنین درگیریهایی، چگونه بود.
یا آن كجرفتارهایی كه با تکیه بر فکر ادعاى اسلام، با امیرالمؤمنین میجنگیدند و حرفهاى غلط میزدند. خب در زمان صدر اسلام، افكار غلط خیلى مطرح میشد؛ آیهی قرآن نازل میشد صریحاً آن افكار را رد میکرد؛ چه در دوران مكه، چه در دوران مدینه. شما ببینید سورهی بقره كه یک سورهی مدنىست، وقتى انسان نگاه میکند، میبیند عمدتاً شرح چالشهای پیغمبر است با منافقین، با یهود، درگیریهای گوناگون، به جزئیات میپردازد؛ حتی روشهایی كه یهود مدینه در آن روز براى اذیتکردنِ روانى پیغمبر بهكار میبردند، آنها را هم در قرآن ذكر میکند؛ «لا تَقُولوُا راعِنا»[9] و از این قبیل. و باز سورهی انعام، سوره مباركهی انعام كه سورهی مکیست، فصل مُشبِعى[10] را با خرافات میجنگد. این مسئلهی حرام، حلالكردن گوشتها و انواع گوشتها و چه و چه، كه اینها را محرمات تلقی میکردند، محرمات دروغین، محرمات پوچ، از محرمات واقعی: «قُل اِنَّما حَرَّمَ رَبِّی الفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنها وَ ما بَطَنَ»[11]. میگوید حرام اینهاست، نه آنهایی كه شما رفتید سائبه[12] و بَحیره[13] و فلان و فلان که براى خودتان حرام درست كردید. قرآن صریحاً مبارزه میکرد با این افكار اینجوری؛ اما زمان امیرالمؤمنین، همان مخالفین هم از قرآن استفاده میکردند؛ همانها هم از آیات قرآن بهره میبردند. لذا كار امیرالمؤمنین بهمراتب ازاینجهت دشوارتر بود. و امیرالمؤمنین دوران حكومت كوتاه خود را با این سختیها گذراند.
در مقابل اینها، جبههی خودِ علىست؛ یك جبههی حقیقتاً قوى. كسانى مثل عمار، مثل مالكاشتر، مثل عبداللهبنعباس، مثل محمدبنابیبكر، مثل میثم تمار، مثل حجربنعدى؛ شخصیتهاى مؤمن، بصیر، آگاه كه در هدایت افكار مردم چقدر نقش داشتند. یکی از بخشهاى زیباى دوران زندگی امیرالمؤمنین ـ البته زیبا از جهت تلاش هنرمندانهی این بزرگان، اما درعینحال تلخ از جهت رنجها و شكنجههایی كه اینها كشیدند ـ این منظرهی حركت اینهاست به كوفه و بصره. وقتىكه آمدند طلحه و زبیر و اینها، صفآرایی كردند و بصره را گرفتند؛ حضرت فرستاد، امام حسن را و بعضى از این اصحاب را [به کوفه]، مذاكراتى كه آنها با مردم كردند، حرفهایی كه آنها در مسجد [زدند]، محاجّههایی كه آنها كردند، یکی از آن بخشهاى پرهیجان و زیبا و پرمغز تاریخ صدر اسلام است؛ خب این شخصیتها بودند. لذا شما میبینید عمدهی تهاجمهاى دشمنان، دشمنان امیرالمؤمنین، هم متوجه همینها بود. علیه مالكاشتر، بیشترین توطئهها؛ علیه عمار یاسر، بیشترین توطئهها؛ علیه محمدبنابیبكر، توطئه؛ علیه همهی آنكسانىکه امتحانى داده بودند در ماجرای امیرالمؤمنین از اولِ کار و نشان داده بودند كه چه ایمانهاى مستحكم و استوار و چه بصیرتى دارند، علیه اینها سِهامِ[14] تهمت پرتاب میشد ازطرف دشمنان، انواع و اقسام، و به جان آنها سوءقصد میشد و لذا اغلبشان هم شهید شدند. عمار در جنگ شهید شد، لکن محمدبنابیبكر با حیله شهید شد، حیلهی شامیها؛ مالكاشتر با حیلهی شامیها شهید شد و بعضى دیگر هم که ماندند، بعدها به نحو شدیدى به شهادت رسیدند.
این وضع حكومت امیرالمؤمنین است. مجموعاً اگر بخواهیم جمعبندى بكنیم، اینطوری باید عرض بكنیم؛ دوران این حكومت، دوران یک حكومت مقتدرانه، درعینحال مظلومانه و درعینحال پیروز [بود]؛ یعنى هم در زمان خود توانست دشمنها را بهزانو دربیاورد، هم بعد از شهادت مظلومانهاش، در طول تاریخ توانست مثل مشعلى بر فراز تاریخ باشد. البته خوندلهاى امیرالمؤمنین در این مدت، جزوِ پرمحنتترین حوادث و ماجراهاى تاریخ است. ۱۳۷۷/۱۰/۱۸
خودآزمایی
1- سه عنصری كه ظاهراً با یکدیگر خیلی هم سازگارى ندارند و در زندگی امیرالمؤمنین(ع)، جمع شده است را نام ببرید.
2- دو نفر در تاریخ اسلام، که ثارالله نامیده شدند و خداوند حقِ خونخواهى از اینها را دارد، را بیان کنید.
3- تفاوت عمدهی امیرالمؤمنین در دوران حكومت خود با پیغمبر اكرم در دوران حكومت و حیات مباركش چه بود؟
پینوشتها
[1]. کافی / کتاب الحج / ابواب الزیارات / باب زیارة قبر ابیعبدالله الحسین / ح۲
[2]. البیان و التبیین (عمروبنبحر جاحظ، متوفی ۲۵۵ق)/ ج۲/ ص۱۱۸
[3]. دعائم الاسلام و ذکر الحلال و الحرام و القضایا و الاحکام (نعمانبن محمد مغربی ابنحیّون، متوفی ۳۶۳ق) / کتاب الجهاد / ذکر قتال اهل البغی، «من مأموریت دارم با ناکثین و قاسطین و مارقین بجنگم.»
[4]. (عرض) کنایهای
[5]. حكومت جز برای خدا نیست. این شعار برگرفته از عبارت قرآنی «اِنِ الحُكمُ اِلّا للهِ» که در آیه ۵۷ سورهی انعام و آیات ۴۰ و ۶۷ سورهی یوسف آمده است.
[6]. (ستر) محجوب ماندن
[7]. دیوان حافظ، حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است / کس ندانست که آخر به چه حالت برود
[8]. نهجالبلاغه صبحیصالح/ خطبهی 1۷۳، دربارهی ویژگیهای رهبری. «و این پرچمِ مبارزه را جز افراد آگاه و بااستقامت، به دوش نمیکشند.»
[9]. سوره مبارکه بقره/ آیه 104، خداوند برای جلوگیری از تمسخر مؤمنین توسط یهودیان به آنها امر میكند كه «[به پیامبر] نگو یید: راعِنا [مراعاتمان كن]، بلكه بگویید: اُنظرنا [ما را در نظر بگیر].»
[10]. (شبع) اشباع شده، پر شده، مفصّل و کامل
[11]. سوره مبارکه اعراف/ آیه 33، «بگو: پروردگار من فقط كارهاى زشت را ـ آشكار و پنهان ـ حرام كرده است.»
[12]. شتری كه با نذر برای بتها آزاد میكردند.
[13]. شتری که پنج شکم زاییده و آخرینش نَر است.
[14]. (سهم)، جمع سهم، تیرها
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
آیت الله العظمی سیدعلی خامنهای