داستان اصحاب کهف| ۲
زنده شدن و بیدارى پس از 309 سال
سیصد و نه سال قمرى (300 سال شمسى) از این حادثه عجیب گذشت، در این مدت دقیانوس و حكومتش نابود شد و همهچیز دگرگون گردید.
اصحاب كهف پسازاین خواب طولانى (شبیه مرگ) به اراده خدا بیدار شدند، و از یكدیگر درباره مقدار خواب خود سؤال كردند، نگاهى به خورشید نمودند دیدند بالا آمده، گفتند: یك روز یا بخشى از یك روز را خوابیدهاند.
سپس براثر احساس گرسنگى، یك نفر از خودشان را (كه همان تملیخا بود) مأمور كردند و به او سكه نقرهای دادند كه به صورت ناشناس، باکمال احتیاط وارد شهر گردد و غذایى تهیه كند. تملیخا لباس چوپان را گرفت و پوشید تا كسى او را نشناسد.
او باکمال احتیاط وارد شهر شد، اما منظره شهر را دگرگون دید و همهچیز را برخلاف آنچه به خاطر داشت مشاهده كرده، جمعیت و شیوه لباسها و حرف زدنها همه تغییر كرده بود، در بالاى دروازه شهر، پرچمى را دید كه در آن نوشته شده بود «لَا اِلهَ اِلاّ الله، عِیسى رَسُولُ الله» تملیخا حیران شده بود و با خود میگفت گویا خواب میبینم تا اینکه به بازار آمد، در آنجا به نانوایى رسید. از نانوا پرسید: نام این شهر چیست؟
نانوا گفت: افسوس.
تملیخا پرسید: نام شاه شما چیست؟
نانوا گفت: عبدالرحمن.
آنگاه تملیخا گفت: این سكه را بگیر و به من نان بده.
نانوا سكه را گرفت، دریافت كه سكه سنگین است از بزرگى و سنگینى آن، تعجب كرد، پس از اندكى درنگ گفت: تو گنجى پیدا کردهای؟
تملیخا گفت: این گنج نیست، پول است كه سه روز قبل خرما فروختهام و آن را در عوض خرما گرفتهام و سپس از شهر بیرون رفتم و شهرى که مردمش دقیانوس را میپرستیدند.
نانوا دست تملیخا را گرفت و او را نزد شاه آورد، شاه از نانوا پرسید: ماجراى این شخص چیست؟
نانوا گفت: این شخص گنجى یافته است.
پادشاه به تملیخا گفت: نترس، پیامبر ما عیسى (ع) فرموده كسى كه گنجى یافت تنها خمس آن را از او بگیرید، خمسش را بده و برو.
تملیخا: خوب به این پول بنگر، من گنجى نیافتهام، من اهل همین شهر هستم.
شاه: آیا تو اهل این شهر هستى؟
تملیخا: آرى.
شاه: نامت چیست؟
تملیخا: نام من تملیخا است.
شاه: این نامها، مربوط به این عصر نیست، آیا تو در این شهر خانه دارى؟
تملیخا: آرى، سوار بر مركب شو بروم تا خانه ام را به تو نشان دهم.
شاه و جمعى از مردم سوار شدند و همراه تملیخا به خانه او آمدند، تملیخا اشاره به خانه خود كرد و گفت: این خانه من است و كوبه در را زد، پیرمردى فرتوت از آن خانه بیرون آمد و گفت: با من چهکار دارید؟
شاه گفت: این مرد تملیخا ادعا دارد كه این خانه مال اوست؟
آن پیرمرد به او گفت: تو كیستى؟
او گفت: من تملیخا هستم.
آن پیرمرد بر روى پاهاى تملیخا افتاد و بوسید و گفت: به خداى كعبه، این شخص، جدّ من است، اى شاه! اینها شش نفر بودند از ظلم دقیانوس فرار كردند.
در این هنگام شاه از اسبش پیاده شد و تملیخا را بر دوش خود گرفت، مردم دستوپاى تملیخا را میبوسیدند. شاه به تملیخا گفت: همسفرانت كجایند.
تملیخا گفت: آنها در میان غار هستند...
شاه و همراهان با تملیخا بهطرف غار حركت كردند، در نزدیك غار تملیخا گفت: من جلوتر نزد دوستان میروم و اخبار را به آنها گزارش میدهم، شما بعد بیایید، زیرا اگر بیخبر بااینهمه سروصدا حركت كنیم و آنها این صداها را بشنوند، تصور میکنند مأموران دقیانوس براى دستگیرى آنها آمدهاند و ترسناك میشوند.
شاه و مردم هم آنجا توقف كردند، تملیخا زودتر به غار رفت، دوستان با شوقوذوق برخاستند و تملیخا را در آغوش گرفتند و گفتند: حمد و سپاس خدا را كه تو را از گزند دقیانوس حفظ كرد و بهسلامتی آمدى.
تملیخا گفت: سخن از دقیانوس بگویید، شما چه مدتى در غار خوابیدهاید؟
گفتند: یک روز یا بخشى از یك روز.
تملیخا گفت: بلكه 309 سال خوابیدهاید[1] دقیانوس مدتها است كه مرده است، پادشاه دینداری كه پیرو دین حضرت مسیح (ع) است با مردم براى دیدار شما تا نزدیك غار آمدهاند.
دوستان گفتند: آیا میخواهی ما را باعث فتنه و كشمكش جهانیان قرار دهى؟
تملیخا گفت: نظر شما چیست؟
آنها گفتند: نظر ما این است كه دعا كنیم خداوند ارواح ما را قبض كند، همه دست به دعا بلند كردند و همین دعا را نمودند، خداوند بار دیگر آنها را در خواب عمیقى فروبرد.
و درِ غار پوشیده شد، شاه و همراهان نزدیك غار آمدند، هرچه جستجو كردند كسى را نیافتند و درِ غار را پیدا نكردند، و به احترام آنها، در كنار غار مسجدى ساختند.[2]
درسهای مهم از ماجراى اصحاب كهف
در ماجراى اصحاب كهف درسهای مهم و عمیقى براى ما هست ازجمله:
1 - باید تحتتأثیر جامعه قرار نگرفت، و نگفت: خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو بلكه باید استقلال فكرى داشت.
2 - براى حفظ جان، باید گاهى در پشت سپر تقیه و بهطور تاكتیكى کارکرد، تا نیروها به هدر نرود.
3 - باید از تقلید كوركورانه پرهیز كرد.
4 - باید در بعضى از موارد، از محیطهای فاسد هجرت كرد، تا رشد نمود.
5 - باید در سختیها به خدا توكل نمود.
6 - حتماً امدادهاى غیبى به كمك رهروان مخلص حق، خواهد رسید.
7 - باید با تفكر و بحثهای منطقى، خود را از خرافات و امور واهى رهانید.
8 - از آزادگى اصحاب كهف همین بس كه مقام وزارت داشتند، ولى به خاطر آخرت و امور معنوى دل از دنیا كندند و بهحق پیوستند، مانند یوسف(ع) كه از زلیخا و كاخ او برید و گفت: زندان بهتر از آن چیزى است كه زنان مصر مرا به آن دعوت میکنند.[3]
9- قرآن (در آیه 10 سوره كهف) از اصحاب كهف بهعنوان فتیه (جوانمردان) یاد كرده است.[4]
بنابراین جوانمرد كسى است كه ویژگیهای بالا را داشته باشد.
سلام اصحاب كهف بر على (ع) و مكافات كتمان حق
وه، چه مجلس خوبى و چه مجمع مفیدى، گروهى از دانش دوستان بصره با شورى خاص به گرد انس بن مالك آمده و از محضر وى كه مدتها از محضر رسول خدا(ص) معارف اسلامى را آموخته بودند؛ استفاده میکردند.
او نیز با اشتیاق تمام احادیث را كه از پیامبر اسلام به یاد داشت براى شاگردان بازگو میکرد.
ولى روزى برخلاف روزهاى دیگر، یكى از شاگردان برجسته او پرسشى عجیب كرد با اینکه «انس» مایل نبود پاسخ این پرسش داده شود، ولى در شرایطى قرار گرفت كه ناگزیر از پاسخ آن بود.
پرسش این بود كه آن شاگرد با قیافه جدى در حضور شاگردان به انس رو كرد و گفت: «این لکههای سفیدى كه در صورت شما است از چیست؟ گویا اینها نشانه بیمارى برص است با اینکه به گفته پدرم، رسول خدا(ص) فرمود: خداوند مؤمنان را به بیمارى برص و جذام مبتلا نمیکند چه شده با اینکه شما از اصحاب رسول خدا(ص) هستى، مبتلا به این بیمارى میباشی؟»
وقتی که انس این سؤال را شنید، باکمال شرمندگى سر به زیر افكند و در خود فرورفت، اشك در چشمانش حلقه زد و گفت: «این بیمارى در اثر دعاى بنده صالح خدا امیرمؤمنان على (ع) است!»
شاگردان تا این سخن را از اَنس شنیدند، نسبت به او بیعلاقه شدند، و آن ارادت سابق به عداوت و دشمنى تبدیل شده، اطرافش را گرفتند و گفتند: باید حتماً ماجراى این دعا را بگویى وگرنه از تو دست برنمیداریم و بهشدت باعث ناراحتى تو میگردیم.
***
اَنس همواره طفره میرفت، بلكه اصل واقعه فاش نشود ولى در برابر ازدحام جمعیت و اصرار آنان راهى جز بیان آن را نداشت، از اینرو شروع به سخن كرد و چنین گفت: روزى در محضر رسول خدا(ص) بودم، قطعه فرشى را گروهى از مؤمنین از راه دور نزد آن جناب بهعنوان هدیه آورده بودند پیامبر(ص) به من فرمود: تا ابوبكر، عمر، عثمان، طلحه، زبیر، سعد، سعید، و عبدالرحمن را به حضورش بیاورم، اطاعت كردم وقتیکه همه حاضر شدند، و روى فرش نامبرده نشستیم، حضرت على (ع) هم در آنجا بود، رسول خدا(ص) به على (ع) فرمود: به باد فرمان بده تا سرنشینان این فرش را سیر دهد. حضرت على (ع) به باد فرمود: به اذن پروردگار ما را سیر بده، ناگاه مشاهده كردیم كه همه ما در هوا سیر میکنیم، پس از پیمودن مسافتى در فضاى بسیار وسیع كه وصفش را جز خدا نمیداند، حضرت على (ع) به باد امر فرمود كه ما را فرود آورد، وقتیکه بر زمین قرار گرفتیم، آن حضرت فرمود: آیا میدانید اینجا كجاست؟ گفتیم: خدا و رسول او و وصى او بهتر میدانند.
فرمود: اینجا غار اصحاب كهف است اى اصحاب رسول خدا! سلام بر اصحاب كهف كنید، به ترتیب اول ابوبكر بعد عمر، بعد طلحه و زبیر و... سلام كردند جوابى شنیده نشد، من و عبدالرحمن سؤال كردیم و من گفتم: «من اَنَس نوكر در خانه رسول خدا(ص) هستم، جوابى نشنیدیم.»
در آخر حضرت على (ع) بر آنان سلام كرد بیدرنگ ندایى شنیدیم كه جواب سلام آن حضرت را دادند. آن جناب فرمود: اى اصحاب كهف! چرا جواب سلام اصحاب پیامبر(ص) را ندادید؟ گفتند: «اى خلیفه رسول خدا! ما جوانانى هستیم كه به خداى یكتا ایمان آوردهایم، خداوند ما را هدایت نموده است، ما از ناحیه خداوند مجاز نیستیم جواب سلام كسى بدهیم، مگر آنکه پیامبر یا وصى او باشد و شما وصى پیامبر اسلام(ص) هستید.»
حضرت على (ع) به ما رو كرد و فرمود: سخن اصحاب كهف را شنیدید؟ گفتم: آرى. فرمود: در جاى خود قرار گیرید، روى فرش قرار گرفتیم، به باد فرمان داد، در فضاى بیکران سیر كردیم. هنگام غروب آفتاب به باد فرمود: ما را فرود بیاور، در زمینى كه زعفرانى رنگ بود فرود آمدیم كه در آنجا هیچگونه مخلوق و آب و گیاهى نبود. گفتم: اى امیرمؤمنان هنگام نماز است، براى وضو آب نیست، آن جناب پاى مبارك خود را بر زمین زد، چشمه آبى پدید آمد و از آب آن چشمه وضو ساختیم، فرمود: اگر شتاب نمیکردید آب بهشتى براى وضوى ما حاضر میشد. سپس نماز را خواندیم و تا نصف شب در آنجا بودیم، حضرت على (ع) همچنان مشغول نماز بود، پس از فراغت از نماز فرمود: در جاى خود قرار گیرید، تا به نماز صبح پیامبر برسیم به باد فرمود: حركت كن، پس از حركت ناگاه دیدیم در مسجد پیامبر(ص) هستیم، نماز را با پیامبر(ص) خواندیم آن حضرت پس از نماز رو به من كرد و فرمود: اى انس ماجراى شما را من بیان كنم یا شما بیان كنید عرض كردم: شما بفرمایید آن حضرت تمام ماجرا را از اول تا آخر بى کموکاست بیان كرد، كه گویى همراه ما بوده است.
انس كه با این گفتار خود شاگردان را غرق در حیرت كرده بود، و شاگردان سراسر گوش شده بودند و با تمام وجود داستان این حادثه عجیب را میشنیدند، و فرازونشیبهای آن را در قیافه رنگبهرنگ انس میدیدند، به اینجا كه رسید، احساسات پرشور آنها هماهنگ تغییر قیافه انس آنان را در مرحله دیگرى قرار داد و یك درس بسیار سودمندى كه همیشه سودمند بود و میتوان گفت مغز و شاهكار درسها است كه از این ماجرا آموختند. انس گفت: «... شاگردان من! پیامبر رو به من كرد و گفت: اى اَنَس روزى خواهد آمد كه على (ع) (براى محكوم نمودن رقباى خود) از تو شهادت و گواهى میخواهد، آیا در آنوقت شهادت خواهى داد؟!»
گفتم: البته و صدالبته!
این ماجرا در همینجا متوقف شد، خاطره عجیب و شگفتآورش همواره در یاد من بود، تا اینکه ماجراى جانسوز رحلت پیامبر(ص) و خلافت ابوبكر پیش آمد، موضوع خلافت ابوبكر به دستیارى یارانش تحقق یافت تا روزى كه حضرت على (ع) مردم را به حضور ابوبكر آورد و درباره خلافت سخن به میان آمد، حضرت على (ع) در حضور ابوبكر و مردم رو به من كرد و فرمود: «اى اَنَس دیدنیهای خود را راجع به آن فرش و سیر كردن و سلام اصحاب كهف و سفارش پیامبر(ص) بگو.»
(اوضاع و احوال طورى بود كه اگر مشهودات خود را میگفتم، دنیاى من وخیم میشد و به شخصیت ظاهریم لطمه میخورد.)
گفتم: براثر پیرى، حافظهام را از دست دادهام و آن واقعه را فراموش کردهام.
فرمود: مگر پیامبر از تو تعهد نگرفت كه هر وقت من از تو شهادت بخواهم كتمان نكنى، چگونه وصیت پیامبر(ص) را از یاد بردهای؟!
آنگاه على (ع) (كه میدانست اَنَس در این موقعیت حساس براى آباد كردن دنیاى خود این خیانت ناجوانمردانه را كرده و پاى روى وجدان خود و خرد خود گذاشته است، طاقتش طاق شد) با دلى پرسوز متوجه خداوند شده و عرض كرد: «خداوندا! علامت بیمارى برص را در چهره این شخص ظاهر كن! (تا علامت و نشانه خیانتش در چهرهاش باشد) دیدگانش را نابینا كن، و درد شكم را بر او مسلط فرما.»
از آن مجلس كه بیرون آمدم، تا حال به این سه بیمارى مبتلا هستم، این بود قصه من و داستان برصى كه در من هست و شما از آن پرسیدید. گویند تا پایان عمر این سه بیمارى از وجود «انس» برطرف نشد.[5]
اصحاب كهف از یاران امام زمان (عج)
جالب اینکه: هنگامیکه حضرت ولیعصر امام مهدى (عج) ظهور میکند، یك گروه از كسانى كه رجعت میکنند و به یاران آن حضرت میپیوندند، اصحاب كهف هستند، چنانکه امام صادق (ع) فرمود: از پشت كوفه (نجف اشرف) بیستوهفت نفر ظاهر شده و به امام مهدى (عج) میپیوندند، این بیستوهفت نفر عبارتاند از:
پانزده نفر از قوم مخصوص و هدایت یافته موسى (ع)، هفت نفر از اصحاب كهف، یوشع بن نون (وصى موسى)، ابودُجانه انصارى، مقداد، سلمان (از یاران پیامبر) و مالك اشتر، و این 27 نفر در پیشگاه آن حضرت بهعنوان یاران مخصوص و فرماندهان، در قیام امام عصر (عج) حضور دارند.[6]
این تابلو نیز ما را با ویژگیهای منتظران حقیقى و یاران راستین امام عصر (عج) آشنا میسازد، كه آنها باید همانند اصحاب كهف، جوانمردان آزاده و خودساخته و دلباخته خدا باشند، و به خاطر خداپرستى و طاغوت زدایى از زندگى مادى، دل ببرند، و بهسوی خدا بپیوندند.
پینوشتها
[1] . جالب اینکه در قرآن (در آیه 25 سوره كهف) آمده: آنها در غار سیصد سال درنگ كردند و نُه سال نیز بر آن افزودند.در اینجا این سؤال میشود كه چرا از 309 سال اینگونه تعبیر شده، و گفته شده اصحاب كهف 309 سال در غار درنگ نمودند، پاسخ آنکه قرآن با این تعبیر خواسته هم سال شمسى را بیان كند كه 300 سال بود، و هم سال قمرى را كه 309 سال بود، و در روایات آمده یك نفر یهودى از حضرت على (ع) پرسید: اصحاب كهف چند سال در غار خوابیدند؟ آن حضرت همان را كه در قرآن آمده فرمود، یهودى گفت: در كتاب ما 300 سال ذكر شده. على (ع) فرمود: در کتاب شما به سال شمسى، ذكر شده كه 300 سال است، ولى در قرآن ما به سال قمرى (309) سال آمده است.(نورالثقلین، ج 3، ص 256)
[2] . اقتباس از العرائس ثعلبى، ص 232 - 236؛ بحار، ج 14، ص 418 و 419.
[3] . رَبِّ السجنُ اَحبُّ اِلىَّ مِمّا یدعُونَنِى اِلَیهِ (یوسف، 33)
[4] . بااینکه طبق روایات، آنها جوان نبودند.
[5] . اقتباس از نورالثقلین، ج 3، ص 420، تفسیر جامع، ج 4، ص 181.
[6] . بحار، ج 53، ص 90 و 91.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمّد محمّدی اشتهاردی