کد مطلب: ۵۱۷۳
تعداد بازدید: ۹۷۹
تاریخ انتشار : ۱۲ دی ۱۴۰۰ - ۱۱:۳۱
داستان‌هایی از حضرت امام حسن عسکری(ع) | ۱۰
در این هنگام خادم (از جانب امام عصر علیه السّلام) بیرون آمد و گفت: نزد شما نامه‌هائی است از فلان کس و فلان کس (نام آنها را به زبان آورد) و در نزد شما همیانی است که هزار دینار دارد، که ده دینار آن، طلای روکش دارد.
اَبُوالْاَدیان از خدمتکاران، و نامه‌رسان امام حسن عسکری(ع) بود، هنگامی که امام حسن(ع) بیمار و بستری شد، به همان بیماری که رحلت کرد، اَبُوالْاَدیان را طلبید، و چند نامه به او داد و فرود: «این‌ها را به مدائن ببر، و به صاحبانش برسان و پس پانزده روز مسافرت وقتی که به شهر سامره بازگشتی، از خانه‌ی من صدای گریه و عزاداری می‌شنوی و جنازه‌ی مرا روی تخته ی غسل می‌نگری.
اَبُوالْاَدیان می‌گوید گفتم: «ای آقای من! اگر چنین پیش آید به چه کسی مراجعه کنم؟» فرمود: به کسی رجوع کن که؛ (دارای سه علامت باشد):
۱ـ پاسخهای نامه‌های مرا از تو مطالبه کند که او قائم بعد از من است.
گفتم: نشانه‌ی بیشتر بفرمائید، فرمود:
۲ـ کسی که بر جنازه‌ی من نماز می‌خواند.
گفتم: باز نشانه‌ی بیشتر بفرمائید، فرمود:
۳ـ آن کسی که از محتوا و اشیاء داخل همیان خبر دهد، او قائم بعد از من است.
سپس شکوه امام، مانع شد که سؤال بیشتر کنم، به سوی مدائن رفتم و نامه‌ها را به صاحبانشان دادم، و پاسخهای آنها را گرفتم و پس از پانزده روز به سامره بازگشتم، ناگاه همانگونه که فرموده بود صدای گریه و عزا از خانه‌ی امام حسن عسکری(ع) شنیدم، به خانه‌ی آن حضرت آمدم ناگاه دیدم جعفر کذّاب (برادر آن حضرت) در کنار در خانه ایستاده، و شیعیان اطراف او را گرفته‌اند و به او تسلیت گفته و به او به عنوان امام بعد از امام حسن عسکری(ع) مبارکباد می‌گویند.
با خود گفتم: اگر امام، این شخص باشد، مقام امامت تباه خواهد شد زیرا من جعفر را می‌شناختم که شراب می‌خورد و قمار بازی می‌کرد و با ساز و آواز سر و کار داشت، نزد او رفتم و تسلیت و تهنیت گفتم، از من هیچ سؤالی نکرد.
سپس «عقید» (غلام آن حضرت) آمد و به جعفر گفت: ای آقای من جنازه‌ی برادرت کفن شد، برای نماز بیا، جعفر و شیعیان اطراف او وارد خانه شدند، من نیز همراه آنها بودم، و در برابر جنازه‌ی کفن شده‌ی امام حسن عسکری(ع) قرار گرفتیم، جعفر پیش آمد تا نماز بخواند، همین که آماده‌ی تکبیر شد، کودکی که صورتی گندمگون، و موی سرش بهم پیچیده و بین دندانهایش گشاده بود به پیش آمد و ردای جعفر را گرفت و کشید و گفت:
تَأَخَّرْ یا عَمُّ فَاَنَا اَحَقُّ بِالصَّلوةِ عَلی اَبِی
:«ای عمو! به عقب برگرد، من سزاوارتر به نماز خواندن بر جنازه‌ی پدرم هستم».
جعفر به عقب بازگشت در حالی که چهره‌اش تغییر کرده و غبارگونه شده بود.
کودک جلو آمد و نماز خواند، و سپس آن حضرت را در کنار قبر پدرش امام هادی(ع) در شهر سامره به خاک سپردند.
سپس آن کودک به من گفت: پاسخهای نامه‌ها را که در نزد تو است بیاور، آنها را به آن کودک دادم و با خود گفتم: این دو نشانه (۱ـ نماز ۲ـ مطاله‌ی نامه‌ها) امّا نشانه سوّم (خبر از محتوای همیان) باقی مانده است.
سپس نزد جعفر کذّاب رفتم دیدم مضطرب است، شخصی بنام «حاجز وَ شّاء» به جعفر گفت: «آن کودک چه کسی بود؟» (حاجز می‌خواست با این سؤال، جعفر را در حجّتش درمانده سازد).
جعفر گفت: «سوگند به خدا هرگز آن کودک را ندیده‌ام و نشناخته‌ام».
اَبُوالْاَدیان در در ادامه‌ی سخن گفت: ما نشسته بودیم ناگاه چند نفر از قم آمدند و جویای امام حسن عسکری(ع) بودند، دریافتند که آن حضرت از دنیا رفته است، پرسیدند: «امام بعد از او کیست؟»
مردم، با اشاره، جعفر را به آنها نشان دادند.
آنها بر جعفر سلام کردند و به او تسلیت و تهنیت گفتند و عرض کردند: «همراه ما نامه‌ها و اموال است، به ما بگو نامه‌ها را چه کسی فرستاده و اموال، چه مقدار است؟!».
جعفر برخاست، در حالی که لباسش را تکان می‌داد، گفت: «از ما علم غیب می‌خواهید؟».
در این هنگام خادم (از جانب امام عصر علیه السّلام) بیرون آمد و گفت: نزد شما نامه‌هائی است از فلان کس و فلان کس (نام آنها را به زبان آورد) و در نزد شما همیانی است که هزار دینار دارد، که ده دینار آن، طلای روکش دارد.
قمّی‌ها آن نامه‌ها و همیان را به آن خادم دادند و گفتند: امام، همان کسی است که تو را نزد ما فرستاه است (به این ترتیب سوّمین نشانه نیز آشکار شد).
پس از این جریان، جعفر کذّاب نزد مُعْتمد عبّاسی (پانزدهمین خلیفه‌ی عبّاسی) رفت و گفت: در خانه‌ی برادرم حسن عسکری(ع) کودکی هست که شیعیان به امامت او معتقدند.
معتمد، دژخیمان خود را برای دستگیری آن کودک فرستاد، آنها آمدند و پس از جستجو، کنیز امام حسن(ع) بنام «صقیل» را دستگیر کرده و کودک را از او مطالبه کردند، او انکار و اظهار بی‌اطلاعی کرد و برای منصرف کردن آنها از جستجوی آن کودک، گفت: من حملی از آن حضرت دارم (یعنی حامله هستم از امام حسن(ع)).
مأموران آن کنیز را به ابن ابی الشّوارب قاضی سپردند (تا وقتی که بچه متولّد شد آن را بکشند) در این میان عبدالله بن یحیی بن خاقان وزیر از دنیا رفت، و صاحب الزّنج (امیر زنگیان) در بصره خروج کرد، و دستگاه خلافت سرگرم این امور شد و از جستجوی کودک منصرف گردیدند، و کنیز (صقیل) از خانه‌ی قاضی به خانه‌ی خود آمد.[۱]
 

پی‌نوشت‌

 
[۱]. کمال الدین شیخ صدوق، ج ۱، ص ۱۵۰ ـ ۱۵۲ ـ بحارالانوار، ج ۵۰، ص ۳۳۲ ـ ۳۳۳ ـ نجم الثاقب، ص ۲۶۴.

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: