نیکبختی بُشر حافی
داستان بُشر حافی را كه همه شنیدهایم. او یكی از مشایخ عابدان و زاهدان به شمار میآید. او در جوانی، آدم فاسق و فاجری بود. ثروتمند و متشخّص بود. خانهی مجللّی داشت.
اگرآدم، جوان باشد، پولدار و بیكار هم باشد، پیداست كه چه فسادی به پا میكند. او خانهای داشت و در آن سفرهی شراب میگسترد و دوستان عیّاشی هم داشت.
شبی صدای ساز و آواز تا بیرون خانهاش هم كشیده شده بود مانند خانههای بسیاری از ما. در همان حال حضرت امام كاظم(ع) كه بیست و پنجم ماه رجب سالروز شهادت آنحضرت است، از كنار خانهی او عبور میكردند. همان وقت خادم خانه بیرون آمد تا سطل آشغالی را بیرون بگذارد.
امام(ع) فرمود: صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ گفت: نه آقا ایشان بندهی كسی نیست، آزاد است. فرمود: آری، اگر بنده بود، اینچنین بیپروا نبود و از مولایش میترسید. همین مقدار، یك جملهی كوتاه فرمود و رد شد. وقتی غلام به خانه برگشت، آقا از او پرسید چرا دیر كردی؟ غلام ماجرا را برای او شرح داد و سخن امام(ع) را برای او بازگو نمود. بُشر تا این جمله را شنید آن چنان تكانش داد كه ناگهان زیر و رو شد و از جا برخاست پابرهنه وسط كوچه دوید و به خدمت امام(ع) رسید. دست آقا را بوسید و توبه كرد، گفت: آقا مرا ببخشید و از خدا بخواهید مرا ببخشد. توبه كرد.
امام(ع) نیز او را مورد لطف خویش قرار داد. بُشر برگشت و هر چه وسایل گناه در زندگیاش بود از خانه بیرون ریخت و همهی اعمال زشتش را ترك كرد. در وادی توبه و انابه افتاد و عارف و زاهد معروفی شد. به او بُشر حافی گفتند: حافی، یعنی پابرهنه. میگفت: چون آن لحظهای كه به سعادت رسیدم، پابرهنه بودم. به احترام آن لحظه تا آخر عمر هم پابرهنه بود.[۱]
[۱]ـ صفیر هدایت (انفال/۱۵).
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت