فصل دوّم: انسان شناسی |۱۱
بوبصیر میگوید: «همسایهای داشتم که از اَعوان سلاطین جَور بود. اموال حرامی را به دست آورده و همواره مشغول لهو و لعب و شرابخوردن بود و کنیزان آوازهخوان برایش میخواندند و من از این جهت آزرده بودم، هر چه میگفتم، توجهی نمیکرد تا بعد از زیادهروی در بادهگساری احساس مرض کرده، گفت: من مریض و اسیر شیطانم، اگر خدمت امام صادق(ع) رسیدی احوال مرا عرضه دار، شاید از هوای نفس نجات یابم. ابوبصیر میگوید: وقتی در مدینه خدمت امام رسیدم و حالِ او را عرض کردم، حضرت فرمود: به همسایهات بگو تو از اعمالت دست بکش، من بهشت را برایت تضمین میکنم». وقتی به کوفه آمدم و آن شخص به دیدنم آمد، به او گفتم: که امام چنین فرمود. وی گریست و گفت: تو را به خدا قسم! امام صادق چنین فرمود؟ عرض کردم: بله. گفت: همین مرا بس است و بلند شد و رفت. سپس تمام اموالی را که از مردم با اجحاف و ظلم گرفته بود رد کرد و رفقای نابابش را رها نمود. مردم میگفتند: فلانی دیوانه شده! آنچه از اموال که صاحبانش را نمیشناخت صدقه میداد. پس از چند روز کسی را به دنبال ابوبصیر فرستاد. او میگوید: وقتی به درِ خانهاش رفتم، برهنه پشت در نشسته بود! گفت: ای ابوبصیر! آنچه داشتم دادم و الآن برهنهام. ابوبصیر میگوید: لباسی برایش تهیه کردم. پس از چند روز کسی را به سوی من فرستاد. رفتم و دیدم بیمار شده است، لذا هر روز میرفتم و احوالش را جویا میشدم تا وقتِ احتضار و جان دادنش رسید. گاهی بیهوش میشد و گاهی به هوش میآمد. ناگاه چشمش را گشود و گفت: ابوبصیر! امام صادق به وعدهی خود وفا نمود. سپس از دنیا رفت. ابوبصیر میگوید: وقتی خدمت امام رسیدم، هنوز در دالان خانه بودم که فرمود: ای ابوبصیر! ما به وعدهی خود وفا کردیم».[1] این است حال کسی که مرض خود را احساس کند و دنبال درمانش باشد. حضرت علی(ع) میفرماید:
سلامت جسم در پرهیز از حسد است.[2]
یکی از روانشناسان میگوید:
کسی که حقیقتاً به مذهب معتقد باشد، هرگز گرفتار امراض عصبی نخواهد شد. اگر مذهب حقیقت نداشته باشد، زندگی پوچ و بازیچهای بیش نیست.[3]
رسول خدا(ص) برای هدایت و درمان بیماریهای روحی مردم زحمات طاقتفرسایی را متحمل گشت. وقتی از سفر طائف برمیگشت، در راه به باغی برخورد. در سایهی درختی نشسته، شروع به مناجات نمود. صاحب باغ (شیبه) و جماعت حاضر، از سرِ ترحم، انگوری به غلامشان «عداس» دادند تا برای آن حضرت ببرند. حضرت، بسم الله گفته و آن انگور را میل فرمود. عداس عرض کرد: تو کیستی؟ این کلام (بسم الله) را از که شنیدهای؟ فرمود: تو کیستی؟ عرض کرد: غلامی نصرانیام. فرمود: از قریهی «یونُس بن مَتّی»؟! عرض کرد: او پیامبر خدا و برادر من است. فرمود: من هم محمد هستم. عرض کرد: من نامت را در انجیل خواندهام. مردم تو را یاری نکنند، اما در نهایت پیروز خواهی شد! اکنون مرا راهنمایی کن که منتظرت بودهام. کلمهی توحید را بر زبان جاری کرد و سپس دست و پای پیامبر را بوسه زد. «عتبه» که از دوستان شیبه بود، به او گفت: غلامت را گمراه نمود! به غلام گفتند: تو را از دین بیرون نمود؟ گفت: در دنیا بهتر از این دین یافت نمیشود.[4]
ابوجهل چون آیات رسول خدا را دید، گفت: محمد، خدایان ما را دشنام میدهد هر کس او را بکشد؛ صد شتر و هزار کیسهی طلا به او میدهم. عمر گفت: من این کار را انجام میدهم. سپس در خانهی کعبه نزدِ هُبَل، عهد بستند. عمر، تیر و کمان برداشته، عازم شد. در راه به سعد بن ابی وقاص برخورد، جریان را به او گفت. سعد گفت: پس از آن از قتل ایمن هستی؟ عمر گفت: اگر تو هم مسلمانی، بگو تا سرت را برگیرم! گفت: از من نزدیکتر نیز هست. پرسید: چه کسی؟ گفت: خواهرت فاطمه و شوهرش سعید بن زید، که هر دو مسلمان شدهاند و علامتش این است که از ذَبیحه (قربانی) تو نخورند. عمر، عازم خانهی خواهرش شد. در این وَقت، «خباب»، سورهی طه را به فاطمه تعلیم میداد. عمر در را بکوفت. خباب پنهان شد و فاطمه، صحیفه را مخفی کرد. عمر دستور داد گوسفندی حاضر کرده ذبح نموده و بریان کرد و خواهرش را به خوردن امر نمود. فاطمه و شوهرش گفتند: ما عهد بستهایم از ذبیحهی تو نخوریم. عمر، یقین کرد که آنها اسلام آوردهاند. پرسید: آن صدا در خانهی شما چه بود؟ گفتند: با خود سخن میگفتیم! عمر خشمگین شد. سعید را گرفته، کتک میزد و میگفت: دین پدرانت را از دست دادهای؟ فاطمه به دفاع از شوهرش برخاست ولی عمر به او هم لطمهای زد. گفتند: ما مسلمان شدهایم و اگر جان خود را بر سرِ این کار گذاریم، دست برنداریم. دل عمر به حال خواهر مجروحش سوخته، نشست و گفت: آن صحیفه را نزد من بیاورید. فاطمه گفت: میترسم احترامش را نگه نداری! عمر قول داد بیاحترامی نکند. صحیفه را نزدش آوردند شروع به خواندن کرد تا به این آیه رسید:
اگر سخن آشکارا بگویی (یا مخفی کنی)، او اسرار ـ و حتی پنهانتر از آن ـ را نیز میداند.[5]
عمر گریست و گفت: چه نیکو کلامی است. در این وقت، خباب گفت: دوش از پیامبر شنیدم که فرمود:
خدایا! اسلام را به وسیله عمر بن خطّاب عزیز بنما.[6]
عمر به منظور اسلام آوردن، همراه خباب به طرف منزل حمزه؛ عموی پیامبر عازم شدند. حضرت محمد(ص) فرمود: به صلح آمدهای و الاّ سر از تنت برگیرند! عمر گفت: آمدهام تا مسلمان شوم و مسلمان شد. مسلمانان نیز شاد گشتند. عمر گفت: مردم، لات و عزّی را آشکارا عبادت کنند، حال چرا خدا در خفا عبادت شود؟ پس حمزه و ابوبکر و علی و عمر به اتفاق رسول خدا به طرف کعبه حرکت نمودند، مشرکین تعجب کردند. عمر گفت: مسلمان شدهام و اگر کسی اذیت کند، با این تیغ سرش برگیرم. رسول خدا، نماز خوانده و مراجعت فرمود. عمر به خانهی ابوجهل رفته در را گشود. ابوجهل گفت: مرحباً و اَهلاً یا عمر! برای چه آمدهای؟ گفت: آمدهام بگویم مسلمان شدهام. ابوجهل در خشم آمد و در را بسته، گفت: خدا رسوایت کند، این چه کاری بود که کردی؟[7]
1- سلامت جسم در چیست؟
2- عمر به منظور اسلام آوردن چه کاری کرد؟
[1]. شیخ عباس قمی، منتهی الآمال، ج2، ص 89 ـ 90.
[2]. «صِحَّةُ الجَسَدِ مِنْ قِلَّة الحَسَدِ» (نهجالبلاغه، حکمت 256).
[3]. دیل کارنگی، آیین زندگی، ص208.
[4]. ابن هشام، السّیرة النّبویة، ج2، ص286.
[5]. «وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفی»؛ (طه، آیهی 7).
[6]. «اللّهمَّ أیَّدِ الاِسْلامَ بِعُمَر» (احمد بن حنبل، مسند احمد، ج1، ص456).
[7]. همان.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت