سؤال: لطفاً شرح دهید که: ۱- تقیّه یعنی چه؟ ۲- در کجا باید تقیّه کرد؟ و اینکه میگویند تقیّه احکام خمسه دارد یعنی: گاهی واجب، گاهی حرام، گاهی مکروه و گاهی مستحب و گاهی مباح است؛ موارد آنها را با ذکر مثال توضیح دهید.
پاسخ: خلاصهی معنای تقیّه این است که انسان در مواردی که جان یا مال و یا ناموس او در خطر است و اظهار حق، نتیجه و فایدهی مهمتر ندارد به طور موقّت از آن خودداری کرده و به وظیفه خود به طور پنهانی عمل نماید.
در اینجا وقتی که احکام پنجگانه تقیّه را شرح دهیم، تمام مطالب درباره تقیّه روشن خواهد شد.
١- تقیّه واجب
هرگاه اظهار حق خطر جانی یا مالی یا ناموسی داشته باشد و در مقابل، هیچگونه فایدهای مهمتر نداشته باشد، در اینجا تقیّه (عدم اظهار حق) واجب است و اگر در این صورت تقیّه نکند و ضرر جانی یا مالی یا ناموسی متوجّه او شود مسئول خواهد بود، بسان کسی که تنها در بیابان عبور میکند، از تصمیم چند نفری که در آنجا عبور میکنند آگاه است که اگر بگوید من بتپرست نیستم همانجا خونش را میریزند.
٢- تقیّه حرام
هرگاه تقیّه، موجب ترویج باطل و گمراه ساختن مردم و تقویت ظلم و ستم گردد، در آنجا تقیّه حرام است و باید در این راه از هرگونه خطری، استقبال کرده و بهترین نمونهاش، نهضت حضرت سیدالشهدا اباعبداللهالحسین(ع) میباشند.
مبارزات ابوذر غفاری، حجر بن عدی، میثم تمار، عمرو بن حمق و مالک اشتر، در برابر بنی امیّه، بر این اساس بوده است.
٣- تقیّه مباح
هرگاه ترک تقیّه، یک نوع دفاع و تقویت از حق باشد در اینجا انسان میتواند فداکاری کند و جان خود را بر سر این کار بگذارد، همان طور که حق دارد از آن صرفنظر کرده و جان خویش را حفظ نماید.
عمار با پدر و مادرش (یاسر و سمیه) در چنگال شکنجه بتپرستان گرفتار شدند، پدر و مادرش تقیّه نکردند و کشته شدند، ولی عمار آنچه که آنها میخواستند اظهار داشت، سپس با گریه از ترس خدای بزرگ به خدمت پیامبر(ص) شتافت و جریان را به عرض رساند، پیامبر(ص) فرمود:
«إِنْ عَادُوا لَكَ فَعُدْ لَهُمْ»؛
«اگر بازهم گرفتار شدی و از تو خواستند آنچه را که میخواهند بگو.»
و پیامبر به این وسیله وحشت و گریه او را آرام ساخت.
در این موقع این آیه نازل شد:
«مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمَانِ وَلَكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ»؛
«کسانی که بعد از ایمان کافر شوند به جز آنها که تحتفشار واقع شدهاند، در حالی که قلبشان آرام و با ایمان است، آری آنها را که سینه خود را برای پذیرش کفر، گشودهاند، غضب خدا بر آنها است و عذاب عظیمی در انتظارشان میباشد.»[1]
با نزول این آیه، دیگر کسی به عمار اعتراض نکرد و آبروی عمار حفظ شد.[2]
نیز در قرآن آیه ۲۸ سوره آلعمران میخوانیم:
«لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ مِن دُونِ الْمُؤْمِنِينَ وَ مَن يَفْعَلْ ذَلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللَّهِ فِي شَيْءٍ إِلَّا أَن تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً»؛
«نباید مؤمنان کافران را به جای مؤمنان دوست خود بگیرند، بلکه باید با مؤمنان دوست شوند، کسی که با کافران دوستی کند، او از فرمان خدا خارج است و رابطهاش با خدا قطع شده است، مگر اینکه بخواهید از دشمنان، پیروی کنید و به خاطر هدفهای مهمتری تقیّه کنید.»
علامه طبرسی در تفسیر خود ذیل این آیه نقل میکند مسیلمهی كذاب دو نفر از اصحاب رسول خدا(ص) را دستگیر کرد و به آنان گفت بر نبوت من شهادت دهید، یکی از آنها از روی تقیّه شهادت داد و آزاد شد، دیگری خودش را به کری زد، مسیلمه سه بار به او گفت که آیا شهادت میدهی که من پیامبرم یا محمد(ص)؛ او گفت: من کر هستم، مسیلمه گردن او را زد و او را کشت، این خبر به رسول خدا(ص) رسید آن بزرگوار فرمود: «آنکه کشته شد با پاداش خود به بهشت رسید، اما دیگری کار جایز و مباحی را انجام داد و سرزنشی بر او نیست.»[3]
۴ و ۵ - تقیّه مكروه و مستحب
بعضی از فقها و دانشمندان، تقیّه مکروه و مستحب را نیز به بحث تقیّه اضافه کردهاند، آنجا که تقیّه کردن بهتر از تقیّه نکردن است، تقیّه مستحب میباشد و اگر به عکس است، تقیّه مکروه خواهد بود، تشخیص این موضوع با اهل خبره است. ناگفته نماند که غالباً تقیّه، همان رفتار چریکی و تحرک انقلابی زیر پوشش است، مانند تقیّه اصحاب کهف، مؤمن آل فرعون و ابوطالب پدر ارجمند حضرت على(ع) که جنبه چریکی و تاکتیکی داشت. کاربرد چنین تقیّهای، گاهی چندان برابر کاربرد نبرد با دشمنان است.
آیا تقیّه از عیوب مذهب شیعه است؟
بعضی مسئله تقیّه را از عیوب مذهب شیعه میدانند و به این مسئلهای که در جای خود بسیار پراهمیّت است خرده میگیرند، کسروی از این دسته است و با عباراتی فریبنده خواسته بگوید: «کتمان کردن حق (اگر حق است) برخلاف منطق است.»
سرچشمه همه این ایرادها از اینرو است که حقیقت تقیّه و موارد و احکام مختلف آن را نفهمیدهاند.[4] در پاسخ به این پرسش، نظر خوانندگان را به گفتار زیر جلب میکنیم:
«مسئله تقیّه در جای خود یک حکم قاطع عقلی و موافق فطرت و غرایز انسانی است، همه میدانیم که اسلام در تمام اصول و احکام و قوانین خود، دوشبهدوش عقل و علم حرکت میکند و سرسوزنی از این دو جدا نمیشود، آیا فقط جان و دفاع از حیات خود که محبوبترین چیز در نظر انسان است جزء فطرت هر بشری نیست؟ درست است که گاهی انسان به خاطر هدفهای عالیتری، به خاطر حفظ شرافت، به خاطر تقویت حق و کوبیدن باطل، حاضر است از جان عزیز خود نیز در این راه صرفنظر کند، ولی آیا هیچ عاقلی میتواند بگوید: جایز است در غیر اینگونه موارد و بدون هیچ هدف مقدسی انسان بدون دلیل، جان خود را به خطر اندازد؟
بدیهی است نه عقل و نه شرع چنین اجازهای را به هیچ کس نمیدهد و منظور از تقیّه هم جز این نیست که انسان نباید در چنین موارد بیجهت خود را به هلاکت افکند.»[5]
ولی همان گونه که اشاره شد اگر کیان اسلام در خطر باشد و نتیجه فدا نمودن جان، بیش از حفظ جان اثر و برتری داشته باشد، در چنان مواردی، گاهی تقیّه حرام است و باید از پشت پرده تقیّه بیرون آمد و حق را آشکار ساخت، برای روشن شدن مطلب، نظر شما را از میان دهها نمونه، به نمونه زیر، از عبدالله بن عفیف که قهرمانانه تقیّه را شکست و با حماسه شورآفرین خود، به دفاع از آرمان مقدّس امام حسین(ع) پرداخت، جلب میکنیم:
عبدالله بن عفیف فرزند رشیدی از دودمان اَزْد
دودمان شریف «اَزْد» در یمن میزیستند، در سال دهم هجرت هنگامی که امیرمؤمنان علی(ع) از طرف پیامبر(ص) برای دعوت مردم یمن به اسلام، به سوی یمن رفت، مردم یمن مجذوب گفتار و کردار حضرت على(ع) شده به اسلام گرویدند.[6] در آغاز قبیله بزرگ همدان، مسلمان شدند و سپس قبائل و طوایف دیگر، گروه گروه، اسلام را پذیرفتند.
یکی از این قبایل که به اسلام گروید، قبیله «اَزْد» بود، این قبیله را از اینرو «اَزْد» گویند که نام جدشان «اَزْد بن غوث» بود، افراد این قبیله به اسلام خدمت بسیار کردند و در جنگهای اسلامی عصر خلفا و عصر خلافت امیرمؤمنان على(ع) با دشمن جنگیدند و در کربلا نیز چندین نفر از آنها از یاران امام حسین(ع) بودند، مانند مسلم بن كثير ازدی، عمارة بن صاحب ازدی، قاسم بن حبيب ازدی، اسلم بن کثیر از ازدی، خالد بن عمرو ازدی، زهیر بن سلیم ازدی و سلیمان ازدی که همه آنها در عاشورا به شهادت رسیدند.[7]
این قبیله پس از فتح مدائن، در عصر خلافت عمر و یا در ماجرای هجرت على(ع) به عراق و سکونت مهاجران عرب در کوفه، به تدریج وارد کوفه شدند، به طوری که یکی از قبایل بزرگ کوفه را تشکیل میدادند و اکثراً از شیعیان و ارادتمندان امیرمؤمنان على(ع) بودند.
ویژگیهای عبدالله بن عفيف
عبدالله از نیکان شیعه و از پارسایان و مجاهدان شیعه از قبیله ازد بود، او در جنگهای عصر حضرت امام علی(ع) با دشمنان جنگید، در جنگ جمل بر اثر اصابت تیر دشمن، چشم چپش نابینا شد و در جنگ صفین چشم راستش نیز بر اثر اصابت اسلحه دشمن، کور گردید، او از این پس همواره ملازم مسجد و به نماز و مناجات و عبادت خدا اشتغال داشت، بسیار افسوس میخورد که نابینایی دو چشمانش موجب شده که دیگر نمیتواند به میدان جنگ برود تا به افتخار شهادت نائل شود، در عین حال امیدوار بود که روزی به شرف شهادت، افتخار یابد.[8]
در ماجرای کربلا و شهادت امام حسین(ع) به خاطر نابینایی نتوانست در رکاب امام حسین(ع) با دشمن بجنگد، ولی همواره در مورد پیروزی نهضت امام حسین(ع) میاندیشید، پیروزی ظاهری دشمنان آل محمّد(ص)، برای او بسیار تلخ بود.
فریاد خشمآلود اعتراض عبدالله بر سر ابن زیاد
هنگامی که حسین(ع) و حسینیان در کربلا به شهادت رسیدند و عبیدالله بن زیاد فرماندار کوفه به پیروزی ظاهری خود مست و مغرور شد، ابن زیاد در مسجد کوفه مجلس جشن پیروزی گرفت و همه مردم را به مسجد دعوت کرد تا برای آنها سخنرانی کند، در حالی که دستور داده بود سر مقدّس امام حسین(ع) را در کوچههای کوفه بگردانند و مردم را از شکست امام حسین(ع) و حسینیان اطلاع داده و بترساند.
مسجد پر از جمعيّت شد، عبدالله بن عفیف در گوشه مسجد، مثل روزهای قبل به نماز و عبادت، مشغول بود.
ابن زیاد در آغاز سخن چنین گفت:
«اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِي أَظْهَرَ الْحَقَّ وَ أَهْلَهُ وَ نَصَرَ أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ وَ حِزْبَهُ وَ قَتَلَ الْكَذَّابَ بْنَ الْكَذَّابِ»؛
«حمد و سپاس خداوندی را که حق و صاحبان حق را آشکار نمود و امیرمؤمنان یزید و طرفدارانش را پیروز کرد و دروغگو پسر دروغگو (اشاره به امام حسین(ع)) را کشت.»
در همین لحظه حسّاس، عبدالله بن عفیف، جانباز سلحشور علوی، قفل سکوت را شکست و فریاد زد:
«يَا اِبْنَ مَرْجَانَةَ اِبْنَ اَلْكَذَّابِ أَنْتَ وَ أَبُوكَ وَ مَنِ اِسْتَعْمَلَكَ وَ أَبُوهُ يَا عَدُوَّ اَللَّهِ أَ تَقْتُلُونَ أَبْنَاءَ اَلنَّبِيِّينَ وَ تَتَكَلَّمُونَ بِهَذَا اَلْكَلاَمِ عَلَى مَنَابِرِ اَلْمُؤْمِنِينَ»؛
«ای فرزند زن ناپاک! دروغگو و پسر دروغگو، تو و پدر تو است و آن کسی که تو را بر گُردهی مردم سوار کرد و پدر او است ـ یعنی معاویه و پدرش ـ ای دشمن خدا! آیا فرزند پیامبران را میکشید و سپس این گونه بر فراز منبرهای مؤمنان، گستاخی میکنید؟!»
خشم ابن زیاد و فرمان خشن او
ابن زیاد خشمگین شد و صدا زد: «این سخنگو کیست؟»
عبدالله فریاد زد: «ای دشمن خدا! من هستم، تو دودمان پاک پیامبر(ص) را که خداوند هرگونه ناپاکی را از آنها دور ساخته، میکشی، آنگاه میپنداری که مسلمان هستی؟ آه! فریاد! ای فرزندان مهاجران و انصار کجایید؟ چرا از این طاغوت ملعون، فرزند ملعون که به زبان پیامبر(ص) لعنت شدهاند، انتقام نمیگیرید؟»
ابن زیاد آن چنان خشمگین شد که رگهای گردنش از فشار خون، باد کرد، به جلادان بیرحم خود فرمان دستگیری عبدالله را داد، آنها از هر سو به سوی عبدالله دویدند، ولی بستگان عبدالله، افراد طایفه اَزْد که در آنجا بودند، اجتماع کرده و عبدالله را از مسجد خارج ساخته و به خانهاش رساندند.
ابن زیاد به جلّادانش گفت: «به خانه این کور قبیله اَزْد که خداوند قلبش را نیز کور کرده بروید او را دستگیر کرده نزد من بیاورید.»
جلّادان با برداشتن شمشیرهای خود، به سوی خانه عبدالله رهسپار شدند، در این هنگام خویشان عبدالله باخبر شدند، به یاری عبدالله شتافتند و درگیری شدیدی بین آنها و جلّادان ابن زیاد، رخ داد و در این میان جمعی کشته شدند، سرانجام جلّادان، خود را به خانه عبدالله رساندند، در خانه را شکستند و به خانه یورش بردند، عبدالله دختری داشت، دختر فریاد زد: «ای پدر! جلّادان آمدند.»
عبدالله: دخترم نترس، به تو کاری ندارند، شمشیرم را بده. دختر شمشیرش را به پدر داد، عبدالله شمشیر از نیام برکشید و دشمن را از پیش آمدن بازمیداشت و چنین رجز میخواند:
أَنَا اِبْنُ ذِي اَلْفَضْلِ عَفِيفِ الطَّاهِرِ/ عَفِيفٌ شَيْخِي وَ اِبْنُ أُمِّ عَامِرِ
كَمْ دَارِعٍ مِنْ جَمْعِكُمْ وَ حَاسِرِ/وَ بَطَلٌ جَدَّلْتُهُ مُغَادِرِ؛
«من فرزند عفيف، صاحب فضل و پاکسرشت هستم، پدرم عفيف است و مادرم «أمّ عامر» است
چه بسیار قهرمانان چابک از شما را به خاک و خون کشیدم و بر خاک مذلّت افکندم.»
دختر عبدالله میگفت: «پدر جان! ای کاش من مرد بودم و در برابر تو امروز با این بدکاران و قاتلان خاندان نیکان نبرد میکردم.»
دشمن از هر سو به طرف او میآمد، او از خود دفاع میکرد و کسی را جرئت پیشرفت نبود، از هر طرف که میآمدند، دخترش میگفت: «پدر جان! از فلان سو آمدند» تا آنکه افراد دشمن زیاد شدند و گردش را گرفتند، دخترش فریاد کشید: «آه! درمانده شدم، پدرم را احاطه کردند، او یار ندارد تا از او استمداد کند.»
عبدالله شمشیرش را به گرد خود میچرخانید و در این حال با اینکه نابینا بود و بر اثر جراحات بسیار، غرق در خون شده بود، چنین «رجز» میخواند:
اُقْسِمُ لَوْ يُفْسَحُ لِي عَنْ بَصَرِي/ ضَاقَ عَلَيْكُمْ مَوْرِدِي وَ مَصْدَرِي؛
«به جانم سوگند اگر چشمانم بینا بودند، شما را در ورود و خروجتان در تنگاتنگ سخت قرار میدادم.»
دشمنان همچنان با او جنگیدند تا اینکه او را دستگیر کرده و نزد ابن زیاد بردند.
پاسخهای کوبنده عبدالله به ابن زیاد
همین که چشم ابن زیاد به عبدالله افتاد، گفت: «خدا را شکر که تو را خوار کرد.»
عبدالله: «ای دشمن خدا، برای چه خدا مرا خوار کرد؟ سوگند به خدا اگر بینا بودم، جهان را بر تو تیره و تار میساختم.»
ابن زیاد: ای دشمن خدا! نظر تو درباره عثمان چیست؟
عبدالله: ای زر خرید قبیله علاج، ای پسر مرجانه (زن ناپاک و فحش چند به او داد) تو را به عثمان چه کار؟ او خوب بود یابد، اصلاح کرد یا تباه نمود، خداوند خود بر کارهای مردم داوری خواهد کرد، چرا از عثمان میپرسی، بلکه از خودت و از پدرت و از یزید و پدرش بپرس!
ابن زیاد: سوگند به خدا دیگر پرسشی از تو نمیکنم تا شربت ناگوار مرگ را جرعه جرعه بنوشی.
عبدالله: شکر و سپاس خداوندی را که پروردگار جهانیان است، من قبل از آنکه مادرت تو را بزاید، از درگاه خدا درخواست مقام شهادت نمودم و از خداوند خواستم که شهادت مرا به دست ملعونترین و مبغوضترین خلقش قرار دهد، وقتی که نابینا شدم، از شهادت مأيوس گشتم و اکنون خداوند را سپاس که پس از ناامیدی، مقام شهادت را نصیب من نمود و استجابت دعایی را که از دیر زمان منتظر آن بودم، به من شناساند.
ابن زیاد، دیگر طاقت شنیدن سخنان آتشین عبدالله را از دست داد و فریاد زد: «گردنش را بزنید.»
جلّادان، آن جانباز دلاور علوی را در محلّهی کناسه کوفه، به دار زدند و او این چنین سرافراز، شهد شهادت نوشید.[9]
درود بیکران همه کرّوبیان و عاشقان و جانبازان مخلص درگاه خدا بر تو ای سرباز فداکار على (ع)، و ای بسیجی دلیر و ای جانباز افتخارآفرین، و ای حماسهساز جهان تشیّع!
پینوشتها
[1] سوره نحل: ۱۰۶.
[2] مجمعالبیان، ج ۶ ص ۳۸۹.
[3] اقتباس از مجمعالبیان، ج ۲، ص ۴۳۰.
[4] روایات بسیاری به حد تواتر در شأن تقیه از امامان معصوم(ع) به ما رسیده است تا آنجا که امام صادق(ع) در یکی از سخنانش میفرماید: « كَانَ أَبِي يَقُولُ: وَ أَيُّ شَيْءٍ أَقَرُّ لِعَيْنِي مِنَ اَلتَّقِيَّةِ إِنَّ اَلتَّقِيَّةَ جُنَّةُ اَلْمُؤْمِنِ؛ پدرم میفرماید: آن چیست که در نظرم مانند تقیه عزیز باشد؟ حتماً تقیه سپر و حافظ مؤمن است.» نیز میفرماید: «كانَ رَسُولُ الله يَقُولُ لاَ دِينَ لِمَنْ لاَ تَقِيَّةَ لَهُ؛ رسول خدا میفرمود: کسی که تقیه در جای خود نمیکند، دین ندارد.» (تفسیر الميزان، ج ۳، ص ۱۷۴).
[5] این است آیین ما، ترجمه اصل الشيعه و اصولها، ص ۳۶۴.
[6] بحار، ج ۲۱، ص ۳۶۰.
[7] درباره شرح حال آنها به کتاب «فرسان الهيجاء» مراجعه شود.
[8] بحار، ج ۴۵، ص ۱۱۹.
[9] اقتباس از لهوف سیّد بن طاووس، ص ۱۶۴ تا ۱۶۹، بحار، ج ۴۵، ص ۱۱۹ - ۱۲۱.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی