کد مطلب: ۳۳۹۸
تعداد بازدید: ۴۲۵۴
تاریخ انتشار : ۱۸ فروردين ۱۳۹۹ - ۱۸:۴۴
قصه‌های قرآن| ۸۴
وقتی ‌که سر یحیى(ع) را از بدن جدا نمودند، قطره‌ای از خونش به زمین ریخت و جوشید و هر چه خاك بر سر آن ریختند، خونِ در حال جوشش، از میان خاك بیرون می‌آمد، و تلّى از خاك به وجود آمد ولى خون از جوشش نیفتاد و تلى سرخ دیده می‌شد.

حضرت یحیى(ع)| ۳


یاد مكرّر امام حسین(ع) از یحیى(ع)


 
زندگى یحیى(ع) از جهاتى شباهت به زندگى امام حسین(ع) داشت، مانند این ‌که:
نام حسین(ع) همچون نام یحیى بی‌سابقه بود، و مدّت حمل آن‌ها به هنگامی ‌که در رحم مادر بودند، شش ماه بود، و هر دوی آن‌ها قربانى هوس‌های طاغوت زمانشان شدند و سرشان بریده شد.
امام سجاد(ع) فرمود: ما در سفر كربلا همراه امام حسین(ع) بیرون آمدیم، امام در هر منزلى كه نزول می‌فرمود، و یا از آن كوچ می‌کرد، از یحیى(ع) و شهادت او یاد می‌کرد و می‌فرمود: «وَ مِن هَوانِ الدُّنیا عَلَى اللهِ إنّ رَأسَ یَحیَى بنِ زكریّا اُهدِىَ اِلى بَغِىّ مَن بَغایَا بَنِی‌اسرائیلَ؛
از پستى و بی‌ارزشی دنیا نزد خدا همین بس كه سر یحیى بن زكریّا را به‌ عنوان هدیه به ‌سوی فرد ستمگر و بی‌عفتی از ستمگران و بی‌عفت‌های بنی‌اسرائیل بردند.»[1]
آرى، امام حسین(ع) با این بیان می‌خواست اشاره به شهادت خود كند، كه همچون یحیى(ع) به خاطر نهی‌ از منکر، سرش را جدا می‌کنند و آن را نزد طاغوت هوس‌باز، یزید پلید می‌برند.
امام صادق(ع) فرمود: مرقد حسین(ع) را زیارت كنید و به او جفا نكنید كه او سیّد و آقاى شهداى جوان، و سیّد جوانان بهشت است، و شبیه یحیى(ع) است كه آسمان و زمین براى مظلومیّت حسین و یحیى(ع) گریستند.[2]
نیز روایت شده: جبرئیل به محضر پیامبر(ص) آمد و گفت: خداوند هفتاد هزار نفر از منافقان را در مورد قتل یحیى(ع) (توسط بخت‌النصر) كشت، و به ‌زودی هفتاد هزار نفر از متجاوزان را به خاطر قتل پسر دختر حسین(ع) بكشد.[3]
 

مكافات عمل قاتل حضرت یحیى(ع) و سكوت كنندگان

 
امام صادق(ع) فرمود:
«إنّ اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ اِذا اَرادَ اَن ینتَصِرَ لِاَولِیائِهِ اِنتَصَرَ لَهُم بِشرارِ خَلقِهِ...وَ لَقَد اِنتَصَرَ لِیحیى بنِ زكریّا بِبُختِ نَصرٍ؛
همانا خداوند متعال هرگاه اراده یارى طلبى براى دوستانش كند، از بدترین خلایقش براى آن‌ها یارى می‌طلبد، چنان‌ که در مورد (انتقام‌گیری از خون) یحیى(ع) از بخت‌النصر یارى طلبید.»[4]
وقتی ‌که سر یحیى(ع) را از بدن جدا نمودند، قطره‌ای از خونش به زمین ریخت و جوشید و هر چه خاك بر سر آن ریختند، خونِ در حال جوشش، از میان خاك بیرون می‌آمد، و تلّى از خاك به وجود آمد ولى خون از جوشش نیفتاد و تلى سرخ دیده می‌شد.
طولى نكشید كه یكى از یاغیان آن عصر به نام بخت‌النصر كه قبلاً هیزم كن بود و اراذل‌ و اوباش را كه با او دوست بودند، به‌ دور خود جمع نمود و شورش كردند. آن‌ها به هر جا می‌رسیدند می‌کشتند و غارت می‌کردند تا به شهر بیت‌المقدّس رسیدند و آنجا را تصرف نمودند و همه طاغوتیان و سران را با سخت‌ترین وضع كشتند، تا این‌ که چشم بخت‌النصر به تلّ سرخى افتاد، پرسید: این تل چیست؟ گفتند: مدّتى قبل شاه این منطقه حضرت یحیى(ع) را كشت، و سرش را از بدنش جدا كرد. خون او به زمین چكیده و جوشید و هر چه بر سر آن خون خاك ریختند از جوشش نیفتاد، سرانجام تلى از خاك سرخ به وجود آمد و همچنان آن خون می‌جوشد.
بخت‌النصر گفت: آن‌قدر از مردم اینجا را بر سر این تل بكشم تا خون از جوشش بیفتد. (این تصمیم نیز مكافات عمل مردم بیت‌المقدّس و اطراف آن بود كه در قتل مظلومانه یحیى(ع) سكوت كردند و به شاه هوس‌باز قاتل، اعتراض ننمودند.)[5]
به فرمان بخت‌النصر هفتاد هزار نفر از مردم را روى آن تل كشتند تا، خون یحیى(ع) از جوشش بیفتد، اما همچنان خون می‌جوشید. بخت‌النصر پرسید: آیا دیگر شخصى در این منطقه باقى مانده است؟ گفتند: یك نفر پیرزن در فلان‌جا زندگى می‌کند. گفت: او را نیز بیاورید و روى این تل بكشید. مأموران به این فرمان عمل كردند و آنگاه خون از جوشش افتاد.[6]
 

كشته شدن بخت‌النّصر به دست یك غلام ایرانى

 
بخت‌النصر پس از فتح شام و منطقه بیت‌المقدّس و فلسطین، به بابل (واقع در سرزمین عراق) رفت، در آنجا شهرى ساخت، و چاهى در آنجا حفر كرد و سپس حضرت دانیال پیامبر را دستگیر كرده و در میان آن چاه افكند، و ماده‌شیری را در میان آن چاه انداخت تا او را بدرّد.
ماده‌شیر، گل چاه را می‌خورد، و از شیر خود به دانیال می‌نوشانید. پس از مدّتى خداوند به یكى از پیامبران وحى كرد، كنار فلان چاه برو و به دانیال(ع) آب و غذا برسان.
او كنار چاه آمد و صدا زد: اى دانیال! دانیال گفت: بلى، صداى دورى می‌شنوم.
آن پیامبر گفت: اى دانیال! خدایت سلام رسانید، و براى تو غذا و آب فرستاده است. آنگاه آن آب و غذا را به ‌وسیله دلو، وارد چاه كرد.
حضرت دانیال(ع) حمد و سپس مكرر گفت، و خدا را سپاسگزارى بی‌حد نمود.
در همین عصر بخت‌النصر در عالم خواب دید سرش آهن شده، پاهایش به‌ صورت مس درآمده، و سینه‌اش طلا گشته است. وقتی‌ که بیدار شد منجمین را احضار كرد و گفت: «من در عالم خواب چه خوابى دیده‌ام؟» منجمین گفتند: نمی‌دانیم، تو آنچه را در خواب دیدى براى ما بگو تا ما تعبیر كنیم.
بخت‌النصر ناراحت شد و به آن‌ها گفت: «من سال‌ها است به شما رزق و روزى می‌دهم، ولى شما نمی‌دانید كه من چه خوابى دیده‌ام، پس چه فایده‌ای براى من دارید؟ آنگاه دستور داد همه آن‌ها را اعدام كردند.»
در این هنگام یكى از حاضران به بخت‌النصر گفت: اگر علم و معرفت در نزد كسى می‌جویی، تنها در نزد آن‌ کسى (دانیال) است كه در چاه زندانى می‌باشد، و ماده‌شیر نه‌تنها به او آزار نرسانده بلكه گل می‌خورد و به او شیر می‌دهد.
بخت‌النصر مأموران را نزد او فرستاد و او را حاضر كردند، به او گفت: «من چه خوابى دیده‌ام؟»
دانیال: در خواب دیده‌ای سرت آهن شده و پاهایت مس شده‌اند و سینه‌ات طلا گشته است.
بخت‌النصر: آرى، همین خواب را دیده‌ام، بگو بدانم تعبیرش چیست؟
دانیال: تعبیرش این است كه غلامى ایرانى بعد از سه روز تو را می‌کشد.
بخت‌النصر: من داراى هفت قلعه (شهر) هستم و در كنار هر دروازه آن چند نگهبان وجود دارد، به ‌علاوه بر درگاه هر دروازه‌ای یك مرغابى وجود دارد هر شخص غریبى به آنجا آید فریاد می‌کشد و مأموران او را دستگیر خواهند كرد.
دانیال: همان‌گونه كه گفتم خواه‌ و ناخواه، حادثه رخ می‌دهد.
بخت‌النصر براى احتیاط به لشگر خود فرمان آماده‌باش داد، و گفت: هر شخص غریبى را دیدید هر كس باشد بكشید. سپس به دانیال گفت: تو باید در این سه روز در همین‌جا بمانى، اگر این سه روز گذشت و من آسیبى ندیدم، تو را خواهم كشت.
دانیال در همانجا زندانى شد، روز اوّل و دوّم خطر گذشت، روز سوّم فرا رسید، در آن روز بخت‌النصر در قصر خود غمگین و دل‌تنگ شد، تصمیم گرفت به حیاط قصر برود و پس از گردش و هواخورى اندك، به قصر بازگردد و روز خطر به پایان رسد. وقتی‌ که از قصر بیرون آمد، با جوانى كه از نژاد ایرانى بود و او را به‌ عنوان پسر خود برگزیده بود و نمی‌دانست كه او از نژاد ایرانى است، ملاقات كرد و شمشیرش را به او داد و به او گفت: «اى پسرخوانده! همین‌جا مراقب باش كسى وارد قصر نشود، هر کسی وارد شد - گرچه خودم باشم - او را بكش.»
غلام ایرانى شمشیر را به دست گرفت (پس از اندكى بخت‌النصر وارد قصر شد) غلام با شمشیر به او حمله كرد و او را كشت.
در آن هنگام كه بخت‌النصر در خون خود مى‌غلطید به غلام گفت: چرا مرا كشتى؟
غلام گفت: «خودت فرمان دادى و گفتى هر كس - گر چه خودم باشم - اگر وارد قصر شدم، او را بكش. من به فرمان تو عمل كردم.»
بخت‌النصر در آنجا هر چه فریاد زد كسى صداى او را نشنید، و سرانجام به هلاكت رسید و مردم از شرش نجات یافتند.[7] آرى به قول ناصر خسرو:
روزى ز سر سنگ عقابى به هوا برخاست / بهر طلب طعمه پر و بال بیاراست
از راستى بال منى كرد و همی‌گفت: / كه امروز همه ملك جهان زیر پر ماست
گر به سر خاشاك یكى پشه بجنبید / جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست
بسیار منى كرد وز تقدیر نترسید / بنگر كه از این چرخ جفاپیشه چه برخاست
ناگه ز كمینگاه یكى سخت كمانى / تیرى به قضا و قدر انداخت بر او راست
چون خوب نظر كرد پر خویش در آن دید / گفتا ز كه نالیم كه از ماست كه بر ماست
خسرو تو برون كن ز سر این كبر و منى را / دیدى كه منى كرد عقابى چه بر او خاست
 
پایان داستان‌های زندگى حضرت یحیی(ع)
 

پی‌نوشت‌ها

 
[1] . تفسیر نورالثقلین، ج 3، ص 324.
[2] . بحار، ج 14، ص 168 و 358.
[3] . همان، ج 45، ص 314.
[4] . بحار، ج 14، ص 181.
[5] . روایت شده: اخبار و علما و عابدان بنی‌اسرائیل نزد اَرمیا (یكى از پیامبران) رفتند و گفتند: از خدا بخواه و بپرس كه گناه فقراء و زن‌ها و ناتوانان چیست كه این‌گونه كشته می‌شوند؟! اَرمیا هفت روز، روزه گرفت، و به او وحى نشد، هفت روز دیگر روزه گرفت باز وحى نشد، هفت روز سوم را روزه گرفت، سرانجام به او چنین وحى شد:
«قُل لَهُم رَأَیتُمُ المُنكَرَ فَلَم تَنكُرُوهُ؛
به آن‌ها بگو شما منكرات را دیدید و نهی‌ازمنکر نكردید.»(بحار، ج 14، ص 356)
[6] . اقتباس از بحار، ج 14، ص 182 و 356 و 358.
[7] . بحار، ج 14، ص 358 و 359، معالم الزلفى.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت

محمّد محمّدی اشتهاردی

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: