دعای ندبه و علم پیغمبر و امام |۲
اينكه نفى علم به موارد پنجگانه از غيرخدا بالذات است، يعنى هويّت و ذات غير او حاجت محض و فقر مطلق است، پس منافات ندارد كه بالعَرض و به افاضهی خدا اين علوم را دارا شود.
اين است كه مراد از اختصاص علم غيب به خدا اين است كه مصداق واقعى و حقيقى علم كه از هيچ لحاظ جهلى در آن متصوّر نيست، علم خدا است كه ذاتى است و هويتش عين علم و عين حيات و عين قدرت و ساير صفات ذاتيهی كماليه است، چنانكه مصداق واقعى حقيقى عالم نيز كه نه زماناً و نه رتبةً و نه از حيث ذات، جهلى در او نيست خدا است كه تمام موجودات در ذات خود جاهل و محتاج هستند و فقط او عالم بالذّات و غنى بالذات است. اگر آنى فيض او قطع شود، همهی دانايان و همهی موجودات در جهل تام و نيستى مطلق سقوط مىكنند:
قُلْ أَرَءَيْتُمْ إِنْ أَخَذَ اللهُ سَمْعَكُمْ وَأَبْصَارَكُمْ وَخَتَمَ عَلَى قُلُوبِكُمْ مَنْ إِلَهٌ غَيْرُ اللهِ يَأْتِيكُمْ بِهِ؛[1]
«بگو آيا مىبينيد شما، اگر بگيرد خدا گوش و چشم شما را و مهر زند بر دلهاى شما، كيست خدايى غير الله كه بياورد براى شما آن را؟»
تمام موجودات، يا با وسايل و آلات مادى و جسمى، يا توسط وسايل غيرمادى مثل الهام و غير آن، عالم مىشوند؛ ولى خداوند متعال بالذات و بدون هيچ وسيلهاى عالم و دانا است، پس نفى علم از ممكنات ـ با قطع نظر از آلات و جوارح و وسائط و وسايل ـ صحيح است و ممكن است بگوييم: «الإنسان ليس بعالم» يعنى عالميت و انسانيت متصادق نيستند، و «الإنسان أَو الممكن عالم» به حمل هو هو صحيح نيست. بلكه به حمل ذو هو نيز حقيقةً و بالذات صحيح نيست، هرچند مجازاً و بالعرض صحيح باشد، به اين لحاظ كه اوصاف خدا عين ذات و ذات او مصداق واقعى اين صفات است كه مىگوييم: «هو السميع البصير» با اينكه انسانها نيز باواسطه و بالعرض سميع و بصيرند، و نيز مىگوييم:
«هو العليم القدير وهو العزيز الحكيم العليم، عالم الغيب والشهادة» از اين لحاظ سميع و بصير و عليم و قدير، منحصر به ذات اقدس او است و بر باقى مجازاً و عرضاً اطلاق مىشود و نفى آن به اين ملاحظه از همه ممكن است، و صحيح است بگوييم: «هو السميع البصير» چون مقام، مقام بر شمردن صفات الوهيّت و واجب الوجود و ابراز فقر ممكن به حيثيّت امكانى كه نيستى محض است مىباشد.
در حديث است از هشام بن سالم:
قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى أَبِي عَبْدِ اللهِ(ع) فَقالَ لِي: أَ تَنْعَتُ اللهَ؟ فَقُلْتُ: نَعَمْ، قَالَ: هَاتِ، فَقُلْتُ: هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ، قَالَ: هَذِهِ صِفَةٌ يَشْتَرِكُ فِيهَا الْمَخْلُوقُونَ. قُلْتُ: فَكَيْفَ تَنْعَتُهُ؟ قَالَ: هُوَ نُورٌ لا ظُلْمَةَ فِيهِ، وَحَياةٌ لا مَوْتَ فِيهِ، وَعِلْمٌ لا جَهْلَ فِيهِ، فَخَرَجْتُ مِنْ عِنْدِهِ وَأَنَا أَعْلَمُ النَّاسِ بِالتَّوْحِيدِ؛
كه ظاهراً مستفاد از اين روايت است كه اطلاق سميع و بصير بر ذات واجب، با اطلاق آن بر ممكن به يك نحو نيست؛ زيرا در مقام اطلاق آن بر واجب، اطلاق و وجه صحّت، حمل و اطلاق حقيقى است و آن اين است كه حقيقت صفت، عين ذات موصوف است، او حىّ و زندهاى است كه موت و فنا در او راه ندارد، و نور و سميع و بصير و عالمى است كه از حيث ذات خود، تاريكى و ناشنوايى و نابينايى و ناآگاهى به هيچ وجه در او تصور نمىشود، حقّى است كه باطل در آن نيست، ازلى و ابدى و اول و آخر و تمام حيثيت او، حيثيت وجود و حيات و علم و قدرت است، و با آن حى و زندهاى كه قائم به غير است و صفاتش ذاتى او نيست، در يك عرض نيستند. اطلاق عالم و بصير و خبير بر او، حقيقت و اطلاق آنها بر غير او، بالعرض و مجاز است.
خدا داناى نهان و آشكار است، ما هم به آشكار و آنچه محسوس است، به واسطهی حواس ظاهرى داناييم و به بسيارى از نهانها هم داناييم به واسطهی حواس باطنى يا به اعلام انبيا و اخبار آنها.
ولى صفت عالم الغيب و عالم الشهادة، به آن حيثيتى كه بر خدا اطلاق مىشود، بر بنده صحّت اطلاق ندارد، پس معلوم شد آن علم غيبى كه براى خدا هست و براى غير او نيست، علمى است كه براى غير او محال است و آنكه براى غير او اثبات مىكنيم علمى است كه براى غير او ممكن است و سنخش سنخ علم خدا نيست و براى افراد اكمل و اشرف بايد حاصل شود، چون در مبدأ فياض بُخل نيست و در افرادى مثل پيغمبر و امام نيز صلاحيت و لياقت هست و «اَلْعَطِيَّاتُ بِقَدْرِ الْقابِلِيَّاتِ»[2] اقتضا دارد كه اين عمل براى آنها حاصل باشد، به هر نحو تمامتر و كاملتر است. بله بعضى علوم كه ذاتاً از دسترس بشر خارج است، و بالذّات براى بشر محال باشد كه حتى به واسطهی الهام و افاضه، به آن علم پيدا كند، مثل علم ذات بارى تعالى به ذات خود، از اين بحث خارج است و شايد از اين قبيل باشد معرفت يك حرف از هفتاد و سه حرف اسم اعظم كه مختص به خود خداوند متعال است.
پس خلاصهی اين بيان، اين شد كه علمى كه اختصاص به خدا دارد و از غير او منفى است، غير از علمى است كه براى بشر ثابت است و موضوع نفى و اثبات واحد نيست وگرنه چگونه مىشود موضوعى كه خارجاً وجود دارد؛ يعنى علمى كه ما به امور غيبى مثل بهشت و جهنم و عرش و كرسى، و حوادث آينده از راه اعلام پيغمبر و امام داريم، در قرآن و يا روايات نفى شود.
اينكه علم پيغمبر و امام بر دو نوع است:
اوّل: علم عادى كه از راه همين حواس ظاهرى و باطنى براى همه حاصل مىشود و آن بزرگواران مأمور بودهاند ـ جز در يك موارد استثنايى ـ جريان امور و رفتار خود را بر اساس آن گذارده و به طور عادى رفتار كنند.
دوم: علم غير عادى كه ازطريق الهام و تحديث ملائكه و وحى و جفر و جامعه و ساير طرقى كه در اختيار دارند، حاصل مىشود كه با اين علم كارهاى دنيا و امور متعارف را اداره نمىكردند، مگر استثنائاً و بر سبيل اعجاز، و در مورد امور غيبى، آنچه كه منفى است علم عادى است و علم خداوند اين دوگانگى را ندارد و نسبت به همهی معلومات بر يك منوال است و به طور اطلاق ثابت است.
به عبارت ديگر، در اطلاقات و محاورات عرفى نسبت به انسانها آنچه اثبات يا نفى مىشود، علم عادى است، مگر اينكه قرينهاى برخلاف باشد. در مورد علم غيب نيز آنچه نفى شده، علم عادى است و به اين حساب ممكن است بگوييم: فلانى علم غيب ندارد و خدا دارد، چون نسبت به علم خدا، علم عادى و غيرعادى فرض نمىشود.
اين است كه: آنچه از امام در مثل موضوعات پنجگانه نفى شده معلومات غيرمتناهى واقعى يا عرفى به وصف غيرمتناهى بودن است، كه دانستنش براى امام نه كمال است و نه مصلحتى دارد. لذا اين علوم به وصف نامتناهى بودن، مخصوص ذات الوهيّت است.
پس ممكن است مراد اين باشد كه در اين امور جزئى و موضوعات، علم پيغمبر و امام ـ خواه حضورى باشد، خواه حصولى ـ در حدودى است كه مصلحتى بر آن مترتّب شود؛ زيرا به طور مجموع، يا امكان ندارد و يا در افاضهی علم آن به امام، مصلحتى فرض نمىشود.
اين چند وجهِ جمع، نسبت به آياتى كه ظاهر آن اختصاص علم غيب به خداوند متعال است كه بعضى از آنها اشكال را در آيات دستهی دوم نيز حل مىكنند. علاوه بر اينها وجوه ديگرى نيز هست كه بيانش سبب طولانى گشتن كلام مىشود. و اقوی و ارجح وجوه، وجهى است كه با رفعت مقام پيغمبر و ائمه و اكمليّت و اشرفيّت و سعهی قابليّت و لياقت آنها براى كسب فيوض ربانى و انعامات و اعطائات الهى و مضامين احاديث و روايات معتبر، موافقتر باشد.
اما اين آيات چنانچه گفته شد، در بعضى موارد جزئى و خاصّ، نفى علم غيب از پيغمبر و امام كردهاند؛ مانند آيه:
وَمِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفاقِ لَا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ إِلَى عَذَابٍ عَظِيمٍ؛[3]
«از اهل مدينه كسانى مىباشند كه خو كرده و مهارت يافتهاند در نفاق، تو نمىدانى آنها را، ما مىدانيم ايشان را، زود باشد كه عذاب كنيم آنها را دو بار. سپس به سوى مجازات بزرگى (در قيامت) فرستاده مىشوند».
و مثل اين آيه:
قُلْ لا أَمْلِكُ لِنَفْسِي نَفْعاً وَ لا ضَرًّا إِلَّا مَا شآءَ اللهُ وَلَوْ كُنْتُ أَعْلَمُ الْغَيْبَ لَاسْتَكْثَرْتُ مِنَ الْخَيْرِ وَ مَا مَسَّنِيَ السُّوءُ؛[4]
«بگو مالك نيستم براى خودم سود و زيانى را و اگر غيب مىدانستم بسیار طلب حیر میکردم و به من بدى نمىرسيد».
و مثل آيه:
وَ ما أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَ لا بِكُمْ إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا مَا يُوحَى إِلَيَّ؛[5]
«نمیدانم چیزی را که بر من و شما میشود، متابعت نمىكنم مگر آنچه را كه به من وحى مىشود».
و مثل آيه:
وَمَا أَدْرَيكَ مَا عِلِّيُّونَ؛[6]
«و چه دانا کرد تو را که چیست علیون».
و مثل آيه:
وَمَا أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلاً؛[7]
«داده نشدهايد از دانايى مگر اندكى».
و مانند آيه:
وَ لا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذلِكَ غَداً * إِلَّا أَنْ يَشآءَ اللهُ؛[8]
«کاری را که قصد داری انجام دهی نگو من فردا انجام دهندهام مگر آنکه بگویی ان شاء الله».
حلّ اشكال پيرامون تفسير اين آيات علاوه بر آنچه قبلاً بيان شد به چند وجه ممكن است:
از جمله اينكه ممكن است مراد از «لا تعلمهم» نفى علم از پيغمبر قبل از اعلام خدا يا قبل از آنكه مشيت آن حضرت تعلق به علم به آن موضوع بگيرد باشد كه نفى علم از آنها در اين رتبه شده باشد، رتبهاى كه در آن رتبه بدون تلقى علم از خدا به غيب امكان ندارد.
اين است كه گفته شود: جمله «لا تعلمهم نحن نعلمهم» و امثال اين جملهها، گاهى در مقام تعظيم و اعتناى به موضوع آورده مىشود كه گويندهاى كه از مخاطب اعلم و اعظم است، با اينكه مىداند مخاطب هم از آن موضوع با اطّلاع است، مثلاً براى نهايت ذم و نكوهش كسى مىگويد: تو نمىدانى، يا فلانى را نمىشناسى، من او را مىشناسم، كه درحقيقت اين نحو استعمال يك نوع استعمال مجازى مىباشد.
اينكه اين كلام خود زمينهسازى و مقدّمهچينى براى مطّلع ساختن پيغمبر از غيب و مآل كار آنها باشد و مراد اين باشد كه: تو از پايان كار اينان با خبر نيستى، ما مىدانيم زود باشد كه ايشان را دو بار عذاب نماييم. بنابراين، اين آيه و همچنين آياتى مثل آيه: وَمَا أَدْرَيكَ مَا عِلِّيُّونَ؛ و آيه: وَمَا أَدْرَيكَ مَا الْقارِعَةُ؛ در مقام نفى علم از غيب به نحو حقيقت نيست، بلكه در مقام تعظيم شأن موضوع و مواقف و مشاهد قيامت است، تا كسانى كه قرآن را تلاوت مىنمايند هميشه از عظمت اين روز آگاه شوند و به فرمايش شيخ طوسى، مفاد اين كلمات اين است كه: شنيدن كى بود مانند ديدن.
كأنّك لست تعلمها إذا لم تعاينها، وترى ما فيها من الأَهوال؛
«گويا تو نيستى كه آن را بدانى مادام كه آن را معاينه نكردهاى و نديدهاى آنچه را در آن است از اهوال».
علاوه براين در مجمع البيان[9] و تبيان[10] از سفيان ثورى نقل شده است كه به آنچه معلوم است «ما أَدْرَيكَ» و به آنچه معلوم نيست «ما يُدْرِيكَ» گفته مىشود. بنابراين شكى باقى نمىماند كه اين جمله در مقام نفى علم نيست، بلكه در مقام بزرگ شمردن موضوع است.
پس اين آيات اگر دلالت بر علم پيغمبر به غيب نكند، دلالت بر نفى علم غيب از آن حضرت و ائمه(ع) ندارد.
در آياتى مثل آيه: وَلَوْ كُنْتُ أَعْلَمُ الْغَيْبِ؛ محتمل است اشاره به اين باشد كه اگر علم غيب از طرق عادى داشتم ـ كه علم به آن مجاز است ـ بسيار طلب خير مىكردم، و شاهد بر اين كه مفسرين فرمودهاند، اين است:
لا أَعْلَمُ الْغَيْبَ إِلَّا مَا شآءَ اللهُ أَنْ يُعَلِّمَنِيهِ؛
«من علم به غيب ندارم مگر آنچه را كه خداوند بخواهد به من بياموزد».
که غرض اين است كه با وسايل عادى براى من علم غيب حاصل نيست وگرنه برطبق آن عمل مىكردم.
و در آنچه خدا از طرق غيرعادى تعليم كند هم، معلوم است كه عمل محتاج به اذن است؛ زيرا به طور كلى عمل به آن برخلاف مصلحت و نقض غرض است.
بنابراين وجه، حاصل اين مىشود كه در اينگونه امور، علم عادى ندارم و علوم غير عادى را مجاز نيستم كه برطبق آن عمل كنم يا به كسى اعلام كنم، جز در بعضى موارد استثنائاً.
نسبت به مثل آيه: وَما أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَ بِكُمْ؛
اوّلاً: به قرينه آيات ديگر كه همه دلالت بر اطّلاع پيغمبر از عاقبت امر كفار دارد و به قرينهی روايات متواتر ـ كه دلالت دارد بر اينكه پيغمبر از آيندهی خود و اهل بيتش اطّلاع داشت و همچنين از آينده كفار حتى اينكه به صريح خطبه قاصعه، آنهايى را كه در قليب چاه بدر افكنده مىشوند و آنهايى را كه جنگ احزاب را برپا مىكنند مىشناخت ـ مراد از اين آيه نيز نفى علم عادى و ذاتى است، و بلكه اين آيه دلالت بر علم غيب دارد؛ زيرا مىفرمايد: من خودم نمىدانم چه مىشود و آنچه را بگويم و اعلام كنم به وحى الهى است؛ يعنى علم من از مصدر وحى است:
وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى * إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَى؛[11]
كه درحقيقت معنای آيه اين مىشود كه: من از پيش خود علمى ندارم؛ بلكه از آنچه بر من وحى شود متابعت مىكنم و بدون وحى و اذن اظهار آنچه وحى شده، چيزى نمىگويم.
شايد كفار مىخواستند به واسطهی پيغمبر، از مطالب آينده و موضوع نفع و ضررهاى خود باخبر شوند كه چون اطّلاع بر آن، خلاف مصلحت همگان و نظام اجتماع است، پيغمبر(ص) آنها را با اين بيان رد مىفرمايد.
راجع به آيه: وَلا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنّي فَاعِلٌ ذَلِكَ غَداً؛ اين است كه اين آيه یک دستورالعمل است و مطالبى كه شما نوشتهايد، در سوره كهف وارد نشده است و بيش از تأديب و ارشاد از آيه استفاده نمىشود.
1- مراد از اختصاص علم غيب به خدا چیست؟
2- مراد از جمله «لا تعلمهم نحن نعلمهم» و امثال اين جملهها چیست؟
[1]. سوره انعام، آیه ۴۶.
[2]. بخششها باید به اندازه لیاقت و قابلیّت افراد باشد.
[3]. سوره توبه، آیه ۱۰۱.
[4]. سوره اعراف، آیه ۱۸۸.
[5]. سوره احقاف، آیه ۹.
[6]. سوره مطففین، آیه ۱۹.
[7]. سوره اسراء، آیه ۸۵.
[8]. سوره کهف، آیه ۲۳ و ۲۴.
[9]. مجمع البیان، ج۱۰، ص۳۴۳.
[10]. تفسیر تبیان، ج۱۰، ص۹۴.
[11]. سوره نجم، آیه ۳ و ۴.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
آیت الله العظمی لطف الله صافی گلپایگانی