کد مطلب: ۶۸۸۱
تعداد بازدید: ۳۵۸
تاریخ انتشار : ۲۱ آبان ۱۴۰۲ - ۱۷:۵۰
شرح زیارت جامعه کبیره | ۵۴
فرمود: بگو ببينم اگر تمام دنيا را پر از نقره كنند و به تو بدهند، حاضری آن محبّتی را كه به ما داری از دل بيرون كنی؟ گفت: نه، به خدا قسم، اگر همه را هم طلا كنند، من حاضر نيستم محبّت و ولایت شما را از دست بدهم.

همه‌ی شيعيان غنی هستند


مردی از شيعه خدمت امام صادق(ع) آمد و عرض كرد: آقا، من فقير شده‌ام. امام فرمود:
اَنْتَ مِنْ شیعَتِنا وَ تَدَّعِی الْفَقْرَ؛
«تو شيعه‌ی ما هستی و اظهار فقر می‌كنی»؟
و حال آن كه:
شیعَتُنا کُلُّهُمْ اَغْنِیاء؛
«همه‌ی شيعيان ما اغنيا هستند».
فقير ميانشان نيست. گفت: آقا، چه طور فقير در ميانشان نيست؟ من فقيرم. فرمود: بگو ببينم اگر تمام دنيا را پر از نقره كنند و به تو بدهند، حاضری آن محبّتی را كه به ما داری از دل بيرون كنی؟ گفت: نه، به خدا قسم، اگر همه را هم طلا كنند، من حاضر نيستم محبّت و ولایت شما را از دست بدهم. امام(ع) فرمود: پس تو ثروتمندی؛ سرمايه‌ای داری که از همه‌ی کره‌ی زمين كه پر از طلا و نقره باشد بالاتر است. پس آن كسی فقير است كه آنچه تو داری ندارد، مسائل مادّی چیزی نيست كه بگويی من فقيرم. آنگاه مقداری پول عنايت فرمودند تا جنبه‌ی ظاهرش هم درست بشود. يونس‌بن‌ يعقوب می‌گويد، عرض كردم:
لَوِلایی لَکُمْ وَ ما عَرَّفَنِیَ اللهُ مِنْ مَحَبَّتِکُمْ اَحَبُّ اِلَیَّ مِنَ الدُّنْیا بِحَذافِیرِها؛
«[آقا] به خدا قسم، اين ولايت و محبّتی كه به شما دارم، از تمام دنيا و آنچه در آن است نزد من محبوب‌تر است».
او خيال می‌كرد حرف خوبی زده است. امام(ع) اندكی از اين حرف ناراحت شد و فرمود:
یا یُونُسُ قَسْتَنا بِغَیْرِ قِیاسٍ؛
«ای يونس، تو در مورد ما مقايسه‌ی نادرستی كردی».
محبّت ما را با دنيا و ما فيها مقايسه كردی؟ مگر دنيا چيست؟
مَا الدُّنْیا وَ ما فیها اِلّا سَدُّ فَوْرَة اَوْ سَتْرُ عَوْرَة؛
«دنيا مگر چيست؟ با غذايی شكم را سير كردن و با لباسی عورت خود را پوشاندن».
این چيزی نيست كه آن را با محبّت ما مقايسه می‌كنی.
وَ اَنْتَ لَکَ بِمَحَبَّتِنَا الْحَیاة الدّائِمَة؛[1]
«محبّت ما حیات ابدی برای تو می‌آورد».
زمام استر امام(ع) به دست غلامشان بود كه جلو مسجد ايستاده بود. مرد تاجر خراسانی آمد و به غلام امام(ع) گفت: بيا با هم معامله‌ای بكنيم. تو نوكری امام(ع) را به من بده؛ من تمام ثروتم را به تو می‌دهم كه در خراسان ثروت بسيار دارم. همه‌ی ثروتم از آن تو باشد و من غلام امام صادق(ع) باشم. او خوشحال شد از اين كه ثروت سرشاری به دستش رسيده است؛ گفت: پس صبر كن من بروم و مشورتی با خود امام(ع) بكنم.

خدمت امام صادق(ع) آمد و گفت: آقا، من چند سال خدمت شما بوده‌ام. حال، اگر خيری به من بخواهد برسد، شما مانع می‌شويد؟ فرمود: نه. عرض كرد: مردی می‌خواهد با من معامله كند. تاجری خراسانی و ثروتمند است. طالب اين شده كه غلام شما باشد و من هم سر ثروت او بروم. فرمود: معلوم می‌شود كه از ما خسته شده‌ای. اگر به ما بی‌رغبت شده‌ای عيبی ندارد. او جای تو بيايد و تو به جای او برو؛ ما مانع نمی‌شويم. او خوشحال شد و برخاست كه برود. امام صدا زد و فرمود: بيا، چون تو چند سال خدمت ما بودی، حقّی بر من داری؛ می‌خواهم نصيحتت كنم؛ فردای قيامت كه شود، رسول خدا متمسّک به نور جلال خدا می‌شود و علیّ مرتضی، جدّ ما، متمسّک به رسول خدا(ص) و ما هم متمسّک به جدّمان، علیّ مرتضی، می‌شویم و شیعیان و دوستان ما هم متمسّک به ما می‌شوند و همگی با هم وارد بهشت خدا می‌شويم. حال، اگر دوست داری با ما باشی، می‌پذيريم و اگر هم می‌خواهی بروی، مانع نمی‌شويم. گفت: آقا، نخواستم. اگر تمام دنيا را هم به من بدهند، حاضر نيستم از در خانه‌ی شما بروم. من در خدمت شما و غلام شما هستم. سپس پيش مرد خراسانی رفت و گفت: نه، من حاضر نيستم دست از غلامی امام بردارم. مرد خراسانی گفت: پس مرا نزد آقا ببر تا خدمتشان عرض ارادت كنم. خدمت امام(ع) رسيد و عرض مودّت كرد و امام هم دربار‌ه‌اش دعا كرد.[2]

 

هر كسی اهليّت قبول ولايت اهل بيت(ع) را ندارد

 

آری، آن بزرگواران (الذّادَة الْحُماة) هستند؛ يعنی، هم نمی‌گذارند كسی از سوی دشمن به عقايد شيعه حمله كند و سرمايه‌ی اصيلشان را از بين ببرد، هم نمی‌گذارند شيعه فريب شيطنت دشمنان را بخورد و از طريق حقّ منحرف گردد؛ منتهی، نالايق‌ها را به ولايت خود راه نمی‌دهند؛ شرايطی دارد، لذا در روايت آمده است: خيلی با مردم سر به سر نگذاريد، مسأله‌ی محبّت ما مانند قطرات باران است كه بر زمين‌های قلوب صالح ريخته می‌شود: (مالَکُمْ وَ لِلنّاسِ
«شما چه كار با مردم داريد».
کُفُّوا عَنِ النّاسِ؛
«زبان خود را از مردم دور نگه داريد».
لا تَدْعُوا اَحَداً اِلَی هَذَا الْاَمْرِ؛
«شما [با اصرار] كسی را به امر [ولايت و محبّت] ما دعوت نکنید».
به خدا قسم، آن كسی كه اهلّيت ندارد، اگر همه‌ی آسمان‌ها و زمين بخواهند او را به ولايت ما بياورند، نخواهد آمد و آن كسی هم كه اهل است، اگر همه‌ی قدرت‌ها جمع شوند و بخواهند او را از ولايت ما بيرون ببرند، نمی‌توانند.[3]
خود مولا می‌فرمود:
لَوْ ضَرَبْتُ خَیْشُومَ الْمُؤْمِنِ بِسَیْفِی هَذَا عَلَی أنْ یُبْغِضَینِی مَا أبْغَضَنِی؛[4]
اگر من با اين شمشيرم بر بينی مؤمن بزنم تا با من دشمن شود، دشمن نخواهد شد و اگر تمام شيرينی‌های دنيا را لقمه‌ای كنم و در دهان منافق بگذارم، با من دوست نخواهد شد؛ چون منافق مرا دوست نمی‌دارد و مؤمن با من دشمن نمی‌شود.
اختلافات روحی عجيب است، به قول شاعر:
آن يكی در مرغزار و جوی آب / و آن يكی پهلوی او اندر عذاب
هر دو كنار هم نشسته‌اند؛ يكی روحی شاد و بانشاط دارد، آن چنان كه گويی كنار جوی آب و در ميان گلستان نشسته است و ديگری كنار همين است، امّا هيچ حال و نشاطی ندارد، چشمی خشک و قلبی تاریک دارد.
او عجب مانده كه ذوق اين ز چيست / و اين عجب مانده كه او در حبس كيست
هين چرا خشكی؟ كه اينجا چشمه‌هاست / هين چرا زردی؟ كه اينجا صد دواست
بيا با هم به جلسه و مسجد برويم. می‌گويد: من اهلش نيستم، تو برو. اين در مسجد مانند ماهی در آب است، او در مسجد مانند موش در آب است. موش در ميان آب دست و پا می‌زند كه بيرون بيايد، امّا ماهی حيات و شادابی‌اش در آب است و می‌خواهد هميشه در آب باشد.


مثالی زيبا از تفاوت مؤمن با كافر


امیری بود كه از هر جهت وسايل عيش و عشرتش فراهم بود و در حال غفلت از خدا بود. غلامی داشت عابد و زاهد و اهل نماز و بنده‌ی خوب خدا. آخر شب بود؛ امير برخاست و غلام را صدا زد كه برخيز، جامه‌ی حمّام مرا بردار و دنبال من بيا. آمدند و بين راه، اوّل سپیده‌ی صبح بود و مؤذّن بالای مناره‌ی مسجد اذان می‌گفت:
حَیِّ عَلَی الصَّلوة * حَیِّ عَلَی الْفَلاح * حَیِّ عَلَی خَیْرِ الْعَمَلِ؛
بندگان خدا را دعوت به نماز می‌كرد. اين غلام كه عاشق نماز بود، تا صدای مؤذّن را شنيد، پاهايش لرزيد؛ گويی قدرت راه رفتن را از دست داد. به مولايش گفت: آقا، اگر ممكن است شما چند دقيقه‌ای در اين مغازه‌ی مقابل مسجد بنشينيد تا من به مسجد بروم، نماز را بخوانم و برگردم و در خدمت شما باشم. او رضا داد و نشست. غلام وارد مسجد شد. طول كشيد و نيامد. امير درِ مسجد آمد و صدا زد: ای غلام، بيا. گفت: نمی‌گذارد بيايم. اندكی صبر كنيد، الآن می‌آيم. هر چه او صدا می‌زد بيا، غلام می‌گفت: نمی‌گذارد بیایم. عاقبت، امیر گفت: كيست كه نمی‌گذارد تو بيايی؟ كسی كه در مسجد نيست. گفت:
آن كسی كه بسته استت از برون / بسته است او هم مرا در اندرون
آن كه نگذارد تو را كايی درون / او نبگذارد مرا كايم برون
آن كه نگذارد كه زين سو پا نهی / او بدين سو بسته پای اين رهی
همان كسی كه پای تو را در خارج مسجد بسته و عشق و علاقه به نماز را از دلت برداشته و اهليّت انس با خودش را از تو سلب كرده است، هم او پای مرا در داخل مسجد بسته و عشق به نماز را در دل من نشانده و اهلیّت انس با خودش را به من عطا كرده است.
ماهيان را آب نگذارد برون / خاكيان را آب نگذارد درون
گر تو خواهی حرّی و دل زندگی / بندگی كن بندگی كن بندگی
سَبْحانَکَ ما اَضْیَقَ الطُّرُقَ عَلَی مَنْ تَکُنْ دَلیلَهُ وَ اَوْضَحَ الْحَقَّ عِنْدَ مَنْ هَدَیْتَهُ سِبیلَهُ؛
تا خداوند لطف و عنايتی نكند و نسيم توفيق برجانی نوزد، مگر به اين سادگی ممكن است سرمايه‌ی بسيار عظيم حبّ علی و آل علی(ع) در دلی جايگزين گردد؟
ما خدا را شاكريم كه دل‌های ما را كانون حبّ علی و آل علی(ع) قرار داده است. اميدواريم خداوند اين سرمايه‌ی اصيل ولايت و محبّت در دل و جان ما را در دنيا و برزخ و محشر ثابت نگه دارد.


خير مؤمن در آن است كه برای او پيش می‌آيد


حضرت امام صادق(ع) بنا بر نقل مشهور، روز بيست و پنجم ماه شوّال به شهادت رسيده است. گفته‌اند در حال احتضار چنان بدن مباركش ذوب شده بود كه گويی تنها سر مبارک باقی مانده بود. راوی وقتی برای عيادت رفت و آن حال امام را ديد، سخت متأثّر شد و گريه‌اش گرفت.

امام(ع) فرمود: چرا گريه می‌كنی؟ عرض كرد: آقا، شما را به اين حال می‌بينم. فرمود: هر چه برای انسان مؤمن پيش آيد، خير او در همان است. اگر با مقراض* قطعه‌قطعه‌اش كنند، خيرش در همان است و اگر غرق در نعمت و لذّت باشد، باز خيرش در همان است. در تشييع پيكر مقدّس امام صادق(ع) در مدينه غوغايی شد و رستاخيز عظيمی به‌وجود آمد. در آن ميان، كسی با سوز دل می‌گفت:
غَداة حَثَی الْحاثُونَ فَوْقَ ضَرِیحِهِ تُراباً وَ اَوْلَی کانَ فَوْقَ الْمَفارِقِ؛
«صبحگاهی بود كه خاک روی بدن مباركش ريختند ولی ای کاش آن حاک را بر سر عالمیان می‌ریختند».
امّا در کربلا، حتّی نیامدند بدن مقدّس حسین عزیز ما را به خاک بسپارند؛ بلکه پسر نانجیب سعد دستور داد اسب‌ها را بر بدن‌ها تاختند و...

 

خودآزمایی


1- چه طور فقير در ميان شیعیان نيست؟
2- محبت امام(ع)‌ چه چیزی را برای انسان به ارمغان می‌آورد؟
3- چرا امام(ع) اندكی از حرف آن مرد شیعه ناراحت شد؟
 

پی‌نوشت‌ها


[1]ـ بحارالانوار، جلد 78، صفحه‌ی 265، حدیث 177.
[2]ـ سفینة البحار، جلد1، صفحه‌ی 733(شیع).
[3]ـ تحف‌العقول، صفحه‌ی 229.
[4]ـ نهج‌البلاغه‌ی فیض، حکمت 42.
* مقراض: قیچی.
* تطفیف: عملی که مطفّف و کم‌فروش انجام می‌دهد، کم‌فروشی.

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
آیت الله سید محمد ضیاءآبادی

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: