امام کاظم(ع) در برابر هارون| ۲
2- سخنان مستدلّ امام کاظم(ع) به هارون
هارون در تعقیب گفتاری، به امام کاظم(ع) گفت:
شما در بین عام و خاص، روا دانستهاید تا شما را به رسول خدا(ص) نسبت دهند و میگویید ما پسر پیامبر(ص) هستیم، با این که پیامبر(ص) پسری نداشت، تا نسل او از ناحیهی پسر ادامه یابد و میدانید که ادامهی نسل از ناحیه پسر است نه دختر و شما اولاد دختر او هستید، پس پسر پیغمبر(ص) نیستید؟
امام کاظم: اگر پیامبر(ص) هم اکنون حاضر شود و از دختر تو خواستگاری کند، آیا جواب مثبت به او میدهی؟
هارون: عجبا! چرا جواب مثبت ندهم، بلکه بر این وصلت بر عرب و عجم افتخار میکنم.
امام کاظم: ولی پیامبر(ص) از دختر من خواستگاری نمیکند و برای من روا نیست که دخترم را همسر او گردانم.
هارون: چرا؟
امام کاظم: زیرا، پیامبر(ص) باعث تولّد من شده است (و من نوهی او هستم) ولی باعث تولّد تو نشده است.
هارون: احسن ای موسی! اکنون سؤال من این است که چرا شما میگویید: «من از ذریّهی پیامبر(ص) هستم؟ با این که پیامبر(ص) نسلی نداشت، زیرا نسل از ناحیهی پسر است نه دختر، و پیامبر(ص) پسر نداشت، شما از نسل دختر پیامبر(ص) حضرت زهرا(س) هستید، نسل حضرت زهرا(س) نسل پیامبر(ص) نخواهد بود.»
امام کاظم: آیا در امانم و اجازه میدهی جواب دهم؟
هارون: آری، جواب بده.
امام کاظم: خداوند در قرآن (آیه 84 و 85 انعام) میفرماید:
«وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ دَاوُودَ وَ سُلَيْمَانَ وَ أَيُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسَى وَ هَارُونَ وَ كَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ- وَ زَكَرِيَّا وَ يَحْيَى وَ عِيسَى وَ إِلْيَاسَ كُلٌّ مِنَ الصَّالِحِينَ:
و از دودمان ابراهیم(ع)، داود و سلیمان و ایّوب و یوسف و موسی و هارون هستند، این چنین نیکوکاران را پاداش میدهیم- و همچنین زکریّا، یحیی و عیسی و الیاس، و هر کدام از صالحان بودند.» (انعام/ 84 و85)
اکنون از شما میپرسم: پدر عیسی چه کسی بود؟
هارون: عیسی(ع) پدر نداشت.
امام کاظم: بنابراین خداوند در آیهی مذکور، عیسی(ع) را به ذریّهی پیامبران از طریق مادرش مریم ملحق نموده است، همچنین ما از طریق مادرمان فاطمه(س) به ذریّهی پیامبر اکرم(ص) پیوستهایم.
سپس فرمود: آیا بر دلیلم بیفزایم؟
هارون گفت: بیفزا.
امام کاظم: خداوند (در مورد ماجرای مُباهله) میفرماید:
«فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَكُمْ وَ نِسَاءَنَا وَ نِسَاءَكُمْ وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ:
«هرگاه بعد از علم و دانشی که (دربارهی مسیح) به تو رسید (باز) کسانی با تو به محاجّه و ستیز برخیزند، به آنها بگو: بیایید ما فرزندان خود را دعوت میکنیم، شما هم فرزندان خود را، ما زنان خود را دعوت میکنیم، شما نیز زنان خود را، ما از نفوس خود دعوت میکنیم شما نیز از نفوس خود، آنگاه مباهله میکنیم، و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار میدهیم.» (آل عمران/ 61)
آنگاه فرمود: هیچ کس ادّعا ننموده که پیامبر(ص) هنگام مُباهله (یعنی نفرین کردن برای هلاکت آن کس که راه باطل را میپیماید) با گروه نصاری، کسانی را برای مباهله آورده باشد، جز علی(ع)، فاطمه(س) حسن و حسین(ع) را، بنابراین از این ماجرا استفاده میشود که منظور از «اَنْفُسَنا» (از نفوس خود) علی(ع) است، و منظور از «اَبْنائَنا» (پسران ما)، حسن و حسین(ع) میباشند، که خداوند آنها را پسران رسول خدا(ص) خوانده است.
هارون، دلیل روشن امام کاظم(ع) را پذیرفت و فرمود: احسن بر تو ای موسی!...[1]
3- مناظرهی کوبندهی امام کاظم(ع) با هارون
هارون برای سرکوب مبارزان و آزادیخواهان آل محمّد(ص)، نقشههای فراوان طرح کرد، ولی نقشههای پوشالی او یکی پس از دیگری، خنثی شد، یکی از نقشههای او نمایش قدرت در مراسم حجّ بود که میخواست قدرت و صولت خود را به امام کاظم(ع) و مخالفان دیگر نشان دهد، ولی به طور عجیب شکست خورد، در این راستا نظر شما را به سرگذشت جالب زیر جلب میکنم:
هارون فرمان داد تا همراه صد هزار نفر از سپاه خود در سفر حجّ شرکت کنند.
این فرمان اجرا شد، صد هزار نفر سپاه در رکاب خلیفه با شکوه خاصّی وارد مکّه شدند، در این میان گروه بسیاری کاملاً مراقب بودند که در این سفر رسمی به خلیفه جسارت و اهانتی نشود و کسی بر او برتری نداشته باشد، تنها او سرور باشد و دیگران چون برده در برابرش کرنش کنند.
مناسک حجّ شروع شد و با کنترل دقیق ادامه یافت ولی برخلاف انتظار با آن همه دقّت و مراقبت در کنترل اوضاع، دیدند خلیفه هرکاری از مناسک حجّ را که میخواهد انجام دهد جوانی ناشناس جلوتر انجام میدهد، هنگام طواف، هنگام استلام حجرالاسود، هنگام خواندن نماز در مقام ابراهیم(ع) و در موارد دیگر، آن جوان به اطراف خود نگاه نمیکند و مناسک حجّ را یکی پس از دیگری جلوتر از هارون انجام میدهد.
هارون با دیدن آن جوان که با اعمالش تمام نقشههای او را نقش بر آب کرده بود خیلی ناراحت شد، مثل مار گزیده به خود میپیچید و همواره در این فکر بود که این جوان در میان این مردم مخفی نشود، او را تحت نظر داشت تا دید، جوان در گوشهای نشست.
هارون یکی از اطرافیان را نزد او فرستاد تا او را به حضورش آورده و در این مورد او را گوشمال دهد، مأمور جلب نزد جوان آمد و گفت:
«خلیفه شما را خواسته، هم اکنون به حضورش بیایید.»
جوان در پاسخ گفت: من کاری به خلیفه ندارم و اگر او کاری دارد نزد من آید، هنگامی که گفتار قاطع آن جوان به خلیفه گزارش شد، هارون از جای برخاست و به حضور جوان آمد و کنار او نشست و به صورت آمرانه گفت: ای جوان بنشین!
جوان: اینجا خانه خدا است، خانه امن و آزادی است، جایگاه امر و نهی نیست، خواستم مینشینم، نخواستم نمینشینم...
هارون: هنگام طواف و استلام حجر و سایر مناسک حجّ، چرا مراعات ادب نکردی؟ چرا احترام رییس مؤمنان را، منظور ننمودی؟ چرا و چرا؟!...
جوان: مگر تو خود را اهل قرآن نمیدانی، مگر قرآن نمیگوید:
«سَواءً الْعاکِفُ فِیهِ وَ الْبادِ:
در این خانه شهری و بادیه نشین مساویند.»[2]
فخرفروشی و اظهار وجود نمودن در اینجا غدقن است، من به دستور قرآن رفتار کردهام.
این پاسخ قاطع، هارون را سخت دگرگون کرد، در فکر رفت و به خیال خام خود پی بهانهای میگشت تا بلکه آن جوان را تنبیه نماید و در ظاهر خوشآیند باشد، سؤالی را مطرح کرد و گفت: «ای جوان جسور! مسألهای از تو میپرسم اگر جوابش را ندهی، پاسخ جسارتهای تو را با شدیدترین کیفرها خواهم داد.»
جوان: آیا میخواهی بسان شاگردی که از استادش سؤال کند سؤال کنی یا پرسش تو از روی عناد و نقشه است؟!
هارون که با کمال بیادبی نشسته بود در پاسخ گفت: «میخواهم چون شاگرد که از استاد خود سؤال میکند، سؤال کنم.»
جوان: در این صورت همانند شاگرد نزد استادش، بنشین تو میخواهی از استاد سؤالی کنی پس با ادب بنشین.
هارون که لحظه به لحظه نقشههایش خنثی میشد، و بهانهجوییهایش به ضررش تمام میگشت، با خود گفت: با این افسانهها از این جوان دست بر نمیدارم، از این رو حفظ ظاهر را رعایت کرد، خیلی یواش و مرموزانه پای خود را جمع کرد و راست نشست و پرسید: «دین چیست؟ حقیقت دین را برایم شرح بده.»
جوان در پاسخ هارون به قدری به جا و عالی و جامع سخن گفت که در ضمن پاسخ، جهانیان را با بهترین و اساسیترین پندها، موعظه نمود. گفت: دین عبارت است از: 1 و 5 و 17 و 37 و از یک دوازدهم (12/1) و از یک چهلم (40/1) و یک در برابر یک، و در تمام عمر، یک.
هارون که به عمق پاسخ توجّه نکرده بود، قاه قاه خندید و پاسخ آن جوان با کمال را به استهزاء گرفت ولی غافل از این که آن جوان جواب جالب و عمیق داده است، از این رو مجدّداً به صورت اعتراض پرسید:
«من دربارهی دین از تو سؤال میکنم تو اعدادی را ردیف کرده و از ریاضیات میگویی؟!»
جوان که خیلی جدّی سخن میگفت بیدرنگ گفت: «آیا نمیدانی که همهی دین یعنی حساب!»[3] آنچه آفریده شده همه و همه از روی دقّت و نظم و حساب است، انسانی که دور اندیش نیست و در اعمال و گفتار خود حسابگر نمیباشد او دین ندارد، مگر قرآن نخواندهای که میفرماید: «اگر مقداری از بدن در جاهای مختلف باشد، همه را جمعآوری نموده، بار دیگر انسانها را زنده کرده و به پای حساب میآوریم.»[4]
در این موقع که هارون، سخت دگرگون و عصبانی شده بود، گفت: این اعدادی را که ردیف کردی شرح بده وگرنه دستور میدهم بین صفا و مروه تو را بکشند.
جوان: منظورم از یک، آیین مبارک اسلام است، منظورم از پنج، نمازهای پنجگانه است، منظورم از هفده، هفده رکعت نماز روزانه است، منظورم از سی و چهار، سی و چهار سجدهای است که در نمازهای پنجگانه میباشد، منظورم از یک دوازده، روزه ماه مبارک رمضان است که از دوازده ماه، در این ماه از شؤون دین است، منظورم از یک در چهل، زکات طلا و نقره است، منظورم از یک در برابر یک، قانون قصاص است، منظورم از این که در تمام عمر یک بار واجب است، حجّ است که برای مستطیع بیش از یک بار در تمام عمر واجب نیست.
جوان در ضمن ردیف کردن اعدادی به قوانین مختلف عبادی و حقوقی و جزایی و اجتماعی اسلام اشاره کرد و با این پاسخ علمی به هارون ثابت کرد که خندهی استهزا آمیزش کاملاً بیاساس بوده و از روی جهل سرچشمه گرفته است.
در این هنگام که هارون جا خورده بود و ناراحت به نظر میرسید، یکی از دربانان که شیفته گفتار شیرین جوان شده بود به هارون گفت: «خواهش میکنم از این جوان بگذر، او را مشمول عفو و عنایت خود قرار بده.»
جوان از گفتار و شفاعت دربان خندید.
هارون از علّت خنده پرسید، جوان گفت: «نمیدانم کدام یک از شما احمقتر هستند، زیرا اگر اجلم فرا رسیده باشد شفاعت این دربان سودی ندارد و اگر اجلم نرسیده باشد تصمیم خلیفه بینتیجه است.»
هارون نه تنها از جوان گذشت بلکه مجذوب او واقع شده و دستور داد کیسههایی از دینار و درهم به او دادند.
جوان: «این کیسهها را به خاطر جوابی که از سؤال تو دادم میدهی یا برای گفتارم؟!»
هارون: برای شیرینکلامی تو دادم.
در اینجا این جوان برای این که هم حجّت را بر هارون تمام کند و هم به امور فقرا و محرومان اجتماع رسیدگی کرده باشد به هارون گفت: تو از من سؤالی کردی و اینک نوبت من است که از تو سؤالی کنم اگر جوابم را دادی این کیسهها مال تو باشد وگرنه دستور بده دو برابر این کیسهها بدهند تا بین فقرای مکّه تقسیم کنم و بینوایان را به نوایی برسانم.
هارون: بپرس!
جوان: آیا خنفساء (سوسک کوچک) با پستان شیر به بچّه خود میدهد یا با دهانش.
هارون: نمیدانم، آیا چنین سؤالی را از خلیفه میپرسند؟
جوان: مگر نشنیدهای که پیامبر(ص) فرموده است: «کسی که پیشوای مردم باشد، باید عقل و فکرش سرآمد همهی مردم باشد و تو که پیشوای مردم هستی باید پاسخ مسائل را بدانی[5] هارون هرچه در این باره فکر کرد، جوابی نیافت، و سرانجام گفت: «نمیدانم»
جوان: «سوسک کوچک روی خاک راه میرود و به وسیله همان خاک غذا در پستانش قرار میگیرد، و از پستان خودش غذا میخورد.»
هارون از این جواب شگفت زده و حیران شد، دستور داد دو برابر جایزه اوّل به آن جوان جایزه دادند، در این هنگام هارون کاملاً درمانده شده بود و پی در پی در فراز و نشیب این واقعه ضربه خورده بود دیگر سخنی نگفت و جوان ناشناس هم که از نظر علمی و پیروزی بر هارون، به هدف خود رسیده بود و هم اموالی را برای نیازمندان به دست آورده بود خیلی خوشحال به نظر میرسید، از جای برخاست و از هارون جدا شد.
هارون به دربان خود گفت: «تحقیق کنید ببینید این جوان کیست؟»
دربانان پس از تحقیق دریافتند که آن جوان فرزند برومند امام صادق(ع) یعنی حضرت موسی بن جعفر(ع) است، جوانی که زیر سایهی رییس مذهب شیعه امام صادق(ع) بزرگ شده است، این خبر به هارون گزارش شد.
هارون: «وَ اللهِ لَقَدْ رَکَنْتُ اَنْ تَکُونَ هذِهِ الْوَرَقَةَ مِنْ تِلْک الشَّجَرَةِ:
سوگند به خدا اطمینان داشتم که این ورق از این درخت (رسالت) باشد.» درختی که شاخه و برگش چنین خواهد بود، از پستان وحی شیر خورده، و در پرتو الهام و علم وسیع، رشد یافته که این گونه سخن میگوید.»[6]
خودآزمایی
1- چرا امام کاظم(ع) خود را پسر پیامبر(ص) میدانست؟
2- به چه دلیل امام کاظم(ع) از ذریّهی پیامبر(ص) هست؟
3- تعریف امام کاظم(ع) از دین را بیان کنید.
پینوشتها
.[1] اقتباس از احتجاج طبرسی، ج2، ص163 تا165.
[2]. سورهی حج، آیهی25.
[3]. اَما عَلِمْتَ اَنَّ الدَّینَ کُلَّهُ حِسابّ.
.[4] وَإِنْ كَانَ مِثْقَالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ أَتَيْنَا بِهَا وَكَفَى بِنَا حَاسِبِينَ (انبیا/ 48)
.[5] مَنْ وَلّی اَقْواماً وُهِبَ لَهُ مِنَ الْعَقْلِ کَعُقُولِهِم، وَ اَنْتَ اِمامُ هذِه الْاُمَّهِ، یَجِبَ اَنَّ لا تَسأَلَ عَنْ شَیْیءِ مِنْ اَمْرِ دینِکَ وَ مِنَ الْفرایِضِ الاّ اَجَبْتَ لَها.
.[6] اقتباس از مناقب آل ابیطالب، ج4، ص312 و313- بحار، ج48، ص142- چهارده معصوم عمادزاده، ص322.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی