کد مطلب: ۶۴۵۶
تعداد بازدید: ۲۱۴
تاریخ انتشار : ۲۰ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۵:۰۳
داستان‌های عبرت‌انگیز | ۴۱
بعد او تو را راهنمایی می‌كند. راوی می‌گوید: آن مرد نامه را گرفت و رفت. من تعجّب كردم كه چگونه می‌شود در عالم برزخ آن آدم را نشانش دهند. به خانه رفتم و اوّل صبح برگشتم. دیدم آن مرد آمده، دم در ایستاده، منتظر است كه در باز شود و اذن دخول بگیرد. من هم ایستادم تا در باز شد و خادم آمد و گفت: بفرمایید. داخل رفتیم و آن مرد سلام كرد و گفت: آقا آمده‌ام از شما تشكّر كنم.

امام(ع)، فریادرس شیعیان


مردی از اصحاب امام باقر(ع)، میگوید: در خدمت آن حضرت بودم. مردی آمد و گفت: آقا من از اهل شام و از دوستداران شما هستم. پدر من به شما محبّتی نداشت و از طرفداران بنی‌امیّه بود و به خاطر اینكه من محبّ شما بودم با من بد بود. با این كه من یگانه فرزند او بودم ولی با این حال به من اعتنایی نداشت. تمام همّش این بود كه مرا از ارث خود محروم كند. ثروتمند هم بود. باغی داشت و غالباً به آنجا می‌رفت و در را هم می‌بست تا كسی نزد او نرود. من یقین دارم كه پول‌هایش را آنجا دفن كرده است. امّا كجاست نمی‌دانم. حالا از دنیا رفته و من شدیداً به پول محتاج هستم.

فرمود: دوست داری پدرت را ببینی و جای پول‌ها را از او بپرسی؟

گفت: بله، معلوم است كه دوست دارم.

چیزی را امام مرقوم فرمودند و مهر و امضا كردند، بعد فرمود: این را بگیر و شب به بقیع ببر. چند جمله‌ای را یاد دادند كه اینها را بگو، وقتی گفتی كسی می‌آید این نامه‌ی مرا به او بده. بگو: من فرستاده‌ی محمّد بن علی هستم. بعد او تو را راهنمایی می‌كند.

راوی می‌گوید: آن مرد نامه را گرفت و رفت. من تعجّب كردم كه چگونه می‌شود در عالم برزخ آن آدم را نشانش دهند. به خانه رفتم و اوّل صبح برگشتم. دیدم آن مرد آمده، دم در ایستاده، منتظر است كه در باز شود و اذن دخول بگیرد. من هم ایستادم تا در باز شد و خادم آمد و گفت: بفرمایید. داخل رفتیم و آن مرد سلام كرد و گفت: آقا آمده‌ام از شما تشكّر كنم.
... اللهُ أَعْلَمُ حَیثُ یجْعَلُ رِسالَتَهُ...؛[۱]
خدا می‌داند چه كسانی را مرجع و ملجاء مردم قرار دهد. آن طور كه فرمودید عمل كردم. دیشب به بقیع رفتم، نامه‌ی شما را هم بردم. آن چند جمله‌ای را كه فرموده بودید گفتم؛ دیدم مردی آمد، نامه‌ی شما را به او دادم و گفتم: من فرستاده‌ی امام باقر(ع) هستم.

گفت: همین جا بایست تا من بیایم. رفت و برگشت. دیدم كسی را آورده سیاه شده و سوخته و زنجیری هم به گردنش بسته‌اند.

گفت: این پدر توست.

گفتم: نه این پدر من نیست. پدر من چنین نبود.

گفت: پدر توست. عذاب او را به این صورت در آورده است.

به او گفتم: تو پدر منی؟

گفت: بله، من پدر توام؛ ولی گرفتار شده‌ام؛ پرسیدم: چرا چنین شده‌ای؟

گفت: چون تو دوستدار اهل بیت بودی و من دشمنشان بودم. از این جهت با تو هم دشمن بودم و تو را از ارث محروم كردم. حالا پشیمانم. تو به من رحم كن. تو می‌توانی مرا نجات دهی. حالا برو به همان باغ زیر درخت زیتون آنجا پول‌ها را دفن كرده‌ام. صد هزار دینار آنجاست. آنها را بیرون بیاور ولی به من رحم كن و پنجاه هزار دینارش را ببر خدمت امام باقر(ع) و بگو هر طور كه نظرشان بود صرف كنند. بقیّه هم برای خودت باشد.

آن مرد، پدرم را كشید و برد. این بود كه آمدم خدمت شما تا بروم و طبق دستور عمل كنم.

بعد این مرد راوی می‌گوید: یك سال گذشت. بعد از یك سال من خدمت امام(ع) آمدم و گفتم: آقا آن مرد چطور شد؟ فرمود: رفت و طبق دستور عمل كرد.[۲]

 

پی نوشت ها


[۱]ـ سوره‌ی انعام، آیه‌ی ۱۲۴.
[۲]ـ صفیر هدایت (انفال/۳۰).

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت

آیت الله سید محمد ضیاءآبادی
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: