کد مطلب: ۶۸۰۸
تعداد بازدید: ۱۷۳
تاریخ انتشار : ۱۵ مهر ۱۴۰۲ - ۱۰:۱۰
داستان‌های عبرت‌انگیز | ۵۱
فریاد الامان الامان از لشكریان برآورد و ناله‌ی آنها را به آسمان رساند و برگشت. شمشیرش كج شده بود. نشست با زانو شمشیر را راست كرد. خواست دوباره حمله كند، فرزندان و اصحابش اطرافش را گرفتند كه یا امیرالمؤمنین! خود را به رنج و تعب مینداز.

در جنگ جمل حضرت امیرالمؤمنین(ع) پرچم را به دست پسرش محمّد حَنَفیّه داد و با چند جمله‌ی كوتاه تمام تعلیمات نظامی و جنگی را به او آموزش داد و به او فرمود:
جمجمه و كاسه‌ی سر را به خدا بسپار، قدمهایت را چون میخ بر زمین بفشار. چشمت را به دورترین نقاط لشكر دشمن بدوز. از هر چه كه ترسیدنی است چشم بپوش. نیزه و شمشیرها را نادیده بگیر.

در جمله‌ی آخر هم فرمود:

بدان یاری و پیروزی از خداست. یعنی فعّال باش و مثل میخ محكم بایست امّا این را بدان كه اگر خدا نخواهد هیچ كار تو پیش نخواهد رفت.

محمّد پرچم را گرفت و با عدّه‌ای از سلحشوران كه همراهش بودند، پیش رفت. نزدیك لشكر دشمن كه رسید تیرباران لشكر دشمن شروع شد، قدری توقّف كرد. همین كه توقّف كرد آقا شخصی را فرستاد كه به محمّد بگو، برو جلو. زیر باران تیر، پیش برو. مقداری رفت و باز توقّف كرد. این بار خود آقا مثل شیر خشمناك از پشت سر رسید و محكم با دست چپ به شانه‌ی محمّد زد و فرمود:
اَدْرَکَکْ عِرْقٌ مِنْ اُمِّکَ؛
رگی از مادرت در وجودت جنبید؛ یعنی، چه كنم كه فرزند زهرا(س) نیستی! اگر مادرت زهرا(س) بود؛ سستی نمی‌كردی.  

كسی این جمله را معنا كرده بود كه ای بی‌مادر پیش برو؛ یعنی، مادری كه فرزند شجاع بیاورد تو نداشته‌ای. بعد خودش پرچم را به دست گرفت و یك تنه حمله كرد. مانند شناوری كه در میان دریا به شناوری بپردازد میان دریای لشكر دشمن فرو رفت، تا وسط لشكر رسید. فریاد الامان الامان از لشكریان برآورد و ناله‌ی آنها را به آسمان رساند و برگشت.

شمشیرش كج شده بود. نشست با زانو شمشیر را راست كرد. خواست دوباره حمله كند، فرزندان و اصحابش اطرافش را گرفتند كه یا امیرالمؤمنین! خود را به رنج و تعب مینداز. اگر تو صدمه ببینی اسلام صدمه می‌خورد. این خدمت را به ما واگذار. بعد رو كرد به فرزندش محمّد و فرمود:

پسرم! این طور حمله كن. او هم گفت: پدر چه كسی می‌تواند كار تو را انجام دهد؟

نقل شده است كه بعضی به محمّدبن حَنَفیّه گفتند: چرا با اینكه امام حسن و امام حسین(ع) در میدان جنگ بودند و از تو بزرگ‌تر بودند، با این حال پرچم را به تو داد و تو را به میدان جنگ فرستاد و آن فرزندانش را نفرستاد؟

او گریست و گفت: من به جای دست پدرم هستم، آنها به جای چشمهای پدرم هستند و هر كسی دست خودش را سپر بلای چشم خودش قرار می‌دهد. من باید فدای آنها بشوم.

همچنین نقل شده است كه به خود آقا گفتند: چطور شما آنها را با اینكه بزرگتر بودند به میدان جنگ نفرستادید و محمّد را كه كوچكتر بود فرستادید؟ شاید فرموده باشد: محمّد پسر من است و من اختیار او را دارم ولی حسن و حسین(ع) پسران پیغمبرند.[۱]

 

پی نوشت 


[۱]ـ صفیر هدایت (انفال/۳۴).

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت

آیت الله سید محمد ضیاءآبادی
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: