زندگی پرماجرای موسیبنجعفر یکچنین زندگیایست که شما ببینید این زندگی چقدر زندگی پرشور و پرهیجانیست. ما امروز نگاه میکنیم موسیبنجعفر، خیال میکنیم یک آقای مظلوم بیسروصدای سربهزیری در مدینه بود و رفتند مأمورین این را کشیدند آوردند در بغداد، یا در کوفه، در فلانجا، در بصره زندانی کردند، بعد هم مسموم کردند، از دنیا رفت، همین و بس! قضیه این نبود. قضیه یک مبارزهی طولانی، یک مبارزهی تشکیلاتی، یک مبارزهای با داشتن افراد زیاد؛ در تمام آفاق اسلامی [بوده]. موسیبنجعفر کسانی داشت که به او علاقهمند بودند. آن وقتیکه پسر برادر ناخلف موسیبنجعفر که جزو افراد وابستهی به دستگاه بود دربارهی موسیبنجعفر با هارون حرف میزد، تعبیرش این بود که «خَلیفَتَینِ یجبی اِلَیهِمَا الخَراجُ»[1]، گفت: هارون تو خیال نکن فقط تو هستی که خلیفه در روی زمین هستی در جامعهی اسلامی و مردم به تو خراج میدهند، مالیات میدهند. دو تا خلیفه هست؛ یکی تویی، یکی موسیبنجعفر. به تو هم مردم مالیات میدهند، پول میدهند، به موسیبنجعفر هم مالیات میدهند، پول میدهند و این یک واقعیت بود. او از روی خباثت میگفت، او میخواست سعایت[2] کند، اما یک واقعیت بود، از تمام اقطار اسلامی کسانی بودند که با موسیبنجعفر ارتباط داشتند. منتها این ارتباطات در حدی نبود که موسیبنجعفر بتوانند به یک حرکت و مبارزهی مسلحانهی آشکاری دست بزنند. این وضع زندگی موسیبنجعفر.
تا نوبت به هارونالرشید میرسد. وقتی نوبت به هارونالرشید رسید اوقاتیست که اگرچه در جامعهی اسلامی دستگاه خلافت، معارضی ندارد و تقریباً بیدردسر و بیدغدغه مشغول حکومت هست، اما بااینحال وضع زندگی موسیبنجعفر و گسترش تبلیغات امام هفتم طوریست که علاج این مطلب برای آنها اینقدر هم آسان نیست. و هارون یک خلیفهی سیاستمدار و بسیار باذکاوتی بود. یکی از کارهایی که هارون کرد این بود که خودش بلند شد رفت مکه که طبری مورخ معروف احتمال میدهد ـ یا بهطور یقین یا بهطور احتمال ـ میگوید هارونالرشید حرکت کرد به عزم سفر حج در خفا مقصودش این بود که برود مدینه، از نزدیک موسیبنجعفر را ببیند چطور موجودیست. ببیند این شخصیتی که اینهمه دربارهی او حرف هست، اینهمه دوستان دارد، حتی در بغداد کسانی از دوستان او هستند، این چطور شخصیتیست، آیا باید از او ترسید یا نه. که آمد و چند ملاقات با موسیبنجعفر دارد که از آن ملاقاتهای فوقالعاده مهم و حساس است. یکی در مسجدالحرام است که ظاهراً به صورت ناشناس موسیبنجعفر با هارون برخورد میکند و مذاکرات تندی بین آنها ردوبَدل میشود و موسیبنجعفر ابهت خلیفه را در مقابل حاضران میشکند، او آنجا موسیبنجعفر را نمیشناسد. بعد که میآیند مدینه چند ملاقات با موسیبنجعفر دارد که اینها ملاقاتهای مهمیست. من همینقدر اشاره میکنم براى اینكه كسانى كه اهل مطالعهاند، اهل تحقیقند و علاقهمند به این مسائل هستند بروند، مظانش[3] اینهاست، بروند دنبالش پیدا كنند. ازجمله اینکه حالا در این ملاقاتها هارونالرشید، تمام آن کارهایی که باید برای قبضه کردن یک انسان مخالف و یک مبارز حقیقی انجام داد، همه را انجام میدهد؛ تهدید، تطمیع، فریبکاری؛ همهی اینها را انجام میدهد. 23/1/1364
هارون، اولى كه آمد به خلافت رسید و مدینه آمد، همانطوركه شنیدید، موسیبنجعفر را كاملاً نواخت و احترام كرد و آن داستان معروفِ مأمون، كه نقل میکند ما رفتیم، حضرت با درازگوشی سوار بودند و آمدند و وارد منطقهاى كه هارون نشسته بود شدند و میخواستند پیاده بشوند، هارون قسم داد كه باید تا دم بساط من، با سواره بیایید، ایشان سواره آمدند. بعد احترام كردند، چنین گفتند، چنان گفتند. بعد كه رفتند، به ماها گفتند ركابشان را بگیرید. البته جالب این است در همین روایت میگوید كه ـ مأمون میگوید ـ هارون، پدرم، به همه، پنجهزار دینار و دههزار دینار جایزه میداد؛ به موسیبنجعفر، دویست دینار جایزه داد، دویست دینار. درحالیكه وقتیكه صحبت كرد، حال حضرت را پرسید، فرمودند بله، اولاد زیادى دارم، گرفتاریهاى زیادى دارم، وضع معیشت خوب نیست. كه حالا این صحبتها هم بسیار جالب است به نظر بنده از موسیبنجعفر براى هارون. یعنى خیلى آشناست براى ما این صحبتها و كاملاً قابل فهم است كه آدم چطور میشود كه به مثل هارونى یکوقت اظهار كند كه بله ما وضعمان هم خوب نیست و زندگیمان هم نمیگذرد و اینجورها. هیچ معنایش گدایى و تذلل نیست. آدم اگر كرده باشد خودش، میداند كه چه جورى است این.
خیلی از شماها میدانم كه در دوران رژیم جبار و دوران خفقان، طبیعتاً از این كارها زیاد كردید و كاملاً قابل فهم است. بههرحال، بعد كه این حرفها را میزند، كه این ایجاب میکند كه هارون بگوید خُب بسیار خوب، پس مثلاً این پنجاههزار دینار برای شما، دویست دینار فقط میدهد. میگوید بعد كه پرسیدم از پدرم كه چرا این كار را كردى؟ گفت كه اگر این را بدهم ـ مضمونش این است ـ اگر بدهم، این، شمشیربهدستهاى خراسان را بسیج خواهد كرد، صدهزار مرد را به جان من خواهد انداخت. این، برداشت هارون است، و هارون درست فهمیده بود. حالا بعضى خیال میکنند كه حضرت سعایت میکردند، نه، حقیقتِ قضیه این بود. آن زمانى كه موسیبنجعفر مبارزه میکرد با هارون، واقعاً اگر پولى توى آن دستگاه بود، خیلى كسان بودند كه آماده بودند و حاضر بودند كه در كنار موسیبنجعفر شمشیر بزنند و نمونههایش را در غیر ائمه، ما جاهاى دیگر دیدیم كه اگر ائمه قیام میکردند، حسینبنعلى ـ شهید فخّ ـ كه قبل ازهارون، زمان موسیالهادى بود و دیگران و دیگران. خیلى روشن بود كه كار آنها نشاندهندهی این است كه ائمه، چقدر میتوانستند مردم را دور خودشان جمع كنند، و هارون درست فهمیده بود این را. 28/4/1365
یکی از حرفهایی که آنجا با موسیبنجعفر میزند این است که میگوید شما بنیهاشم ـ آل علی ـ از فدک محروم شُدید، فدک را از شماها گرفتند، حالا من میخواهم فدک را به شما برگردانم. بگو فدک کجاست، حدود فدک چیست تا من فدک را به شما برگردانم. خوب معلوم است که این یک فریبیست که میخواهد فدک را برگرداند، بهعنوان کسی که حق از دسترفتهی آل محمد را میخواهد به آنها برگرداند، چهرهای برای خودش درست کند. حضرت میگوید بسیار خوب، حالا كه میخواهى فدك را به بدهی من، من حدود فدك را براى تو معین میکنم. بنا میکنند حدود فدك را معین كردن؛ آن حدودى كه امام موسیبنجعفر براى فدك معین میکنند تمام كشور اسلامى آن روز را در برمیگیرد؛ فدك یعنى این. یعنى اینكه تو خیال كنى كه ما دعوایمان در آن روز بر سر یک باغستان بود، چند تا درخت خرما بود، این سادهلوحانه است. مسئلهی ما آن روز هم، مسئلهی چند تا نخلستان و باغستان فدك نبود، مسئلهی خلافت پیغمبر بود، مسئلهی حكومت اسلامى بود. منتها آنروز، آن چیزى كه فكر میشد ما را از این حق بهكلى محروم خواهد كرد، گرفتن فدك بود؛ لذا ما درمقابل این مسئله پافشارى میکردیم. امروز آن چیزى كه در مقابل ما، تو غصب كردى باغستان فدك نیست؛ كه ارزشى ندارد. آنچه كه تو غصب كردى، جامعهی اسلامىست، كشور اسلامىست. حدود چهارگانهاى را ذكر میکند موسیبنجعفر(ع) میگوید این فدك است، یاالله حالا اگر میخواهى بدهى این را بده. یعنى صریحاً مسئلهی داعیهی حاكمیت و خلافت را آنجا امام موسیبنجعفر مطرح میکند. 23/1/1364
آنوقتیکه هارونالرشید در ورود به حرم پیغمبر در مدینه در همین سفر میخواهد در مقابل مسلمانهایی که دارند زیارت خلیفه را تماشا میکنند یک تظاهری بکند و خویشاوندی خودش را به پیغمبر نشان بدهد، میرود نزدیک، وقتی میخواهد سلام بدهد به قبر پیغمبر، میگوید: «اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا ابنَ عَمِّ»[4] نمیگوید «یا رَسولَاللهِ»؛ ای پسرعمو سلام بر تو، یعنی من پسرعموی پیغمبرم. موسیبنجعفر بلافاصله میآیند در مقابل ضَریح میایستند، میگویند: «اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَبَه»، سلام بر توی ای پدر؛ یعنی اگر پسرعموی توست، پدر من است. درست آن شیوهی تَزویرِ او را در همان مجلس از بین میبرند.
مردمی که دوروبَر هارونالرشید بودند آنها هم احساس میکردند که بزرگترین خطر برای دستگاه خلافت، وجود موسیبنجعفر است. یک مردى از دوستان دستگاه حكومت و سلطنت ایستاده بود آنجا، دید كه یک شخصی سوار بر یک درازگوشى آمد بدون تجمل، بدون تشریفات، بدون اینكه بر یک اسب قیمتى سوار شده باشد كه حاکی باشد كه جزو اشراف هست آمد، تا آمد راه را باز كردند ـ ظاهراً در همین سفر مدینه بوده ـ و او وارد شد، پرسید این چه کسی بود كه وقتى آمد اینطور همه در مقابلش خضوع كردند و اطرافیان خلیفه راه را باز كردند تا او وارد بشود. گفتند این موسیبنجعفر است. تا گفتند موسیبنجعفر است گفت اى واى از حماقت این قوم! ـ یعنى بنیعباس ـ كسی را كه مرگ آنها را میخواهد و حكومت آنها را واژگون خواهد كرد اینجور احترام میکنند؟! میدانستند. خطرِ موسیبنجعفر برای دستگاه خلافت، خطر یک رهبر بزرگی بود که دارای دانشِ وسیع است، دارای تقوا و عبودیت و صلاحیست که همهی کسانی که او را میشناسند، این را در او سراغ دارند. دارای دوستان و علاقهمندانیست در سراسر جهان اسلام، دارای شجاعتیست که از هیچ قدرتی در مقابل خودش اِبا ندارد، واهمه ندارد؛ لذاست که درمقابل عظمت ظاهری سلطنتِ هارونی، آنطور بیمَحابا حرف میزند و مطلب میگوید.
یکچنین شخصیتی مبارز، مجاهد، متصل به خدا، متوکل به خدا، دارای دوستانی در سراسر جهان اسلام و دارای نقشهای برای اینکه حکومت و نظام اسلامی را پیاده بکند، این بزرگترین خطر برای حکومت هارونیست؛ لذا هارون تصمیم گرفت که این خطر را از پیشِ پای خودش بردارد. البته مرد سیاستمداری بود؛ این کار را دفعتاً انجام نداد. اول مایل بود که به یک شکل غیرمستقیم این کار را انجام بدهد. بعد دید بهتر این است که موسیبنجعفر را به زندان بیندازد، شاید در زندان بتواند با او معامله کند، به او امتیاز بدهد، زیر فشارها او را وادار به قبول و تسلیم بکند. لذا بود که موسیبنجعفر را از مدینه دستور داد دستگیر کردند. منتها جوری که احساسات مردم مدینه هم جریحهدار نشود و نفهمند که موسیبنجعفر چگونه شد؛ لذا دو تا مَرکب و مَحمل درست کردند یکی بهطرف عراق، یکی بهطرف شام، که مردم ندانند که موسیبنجعفر را به کجا بردند و موسیبنجعفر را آوردند در مرکز خلافت و در بغداد، آنجا زندانی کردند و این زندان، زندان طولانیای بود. البته احتمال دارد ـ مسلّم نیست ـ که حضرت را از زندان یکبار آزاد کرده باشند، مجدداً دستگیر کرده باشند، آنچه مسلّم است بارِ آخری که حضرت را دستگیر کردند بهقصد این دستگیر کردند که امام(ع) را در زندان به قتل برسانند و همین کار را هم کردند.
البته شخصیت موسیبنجعفر در داخل زندان هم همان شخصیتِ مشعلِ روشنگریست، که تمام اطراف خودش را روشن میکند. ببینید حق این است. حرکت فکر اسلامی و جهادِ متکی به قرآن یکچنین حرکتیست، هیچوقت متوقف نمیماند حتى در سختترین شرایط. ..و این همان کاری بود که موسیبنجعفر کرد، که دراینباره داستانهای زیادی و روایات متعددی هست که یکی از جالبترین آنها این است كه سندىبنشاهكِ معروف ـ كه شما میدانید یک زندانبان بسیار غلیظ و خشن و از سرسپردگان بنیعباس و از وفاداران به دستگاه سلطنت و خلافتِ آنروز بود ـ این، زندانبانِ موسیبنجعفر بود و در خانهی خودش موسیبنجعفر را در یک زیرزمینِ بسیار سختى زندانى كرده بود. خانوادهی سندىبنشاهك گاهى اوقات از یک روزنهاى زندان را نگاه میکردند، وضع زندگى موسیبنجعفر آنها را تحت تأثیر قرار داد و بذر محبت اهلبیت و علاقهمندى به اهلبیت در خانوادهی سندىبنشاهك پاشیده شد. یکی از فرزندان سندىبنشاهك به نام كشاجِم از بزرگان و اَعلام تشیع است. دو نسل بعد از سندىبنشاهك، یکی از اولاد سندىبنشاهك، كشاجِم است كه از بزرگترین اُدبا و شعرا و از اَعلام تشیع در زمان خودش است كه این را همه ذكر كردند؛ اسمش كشاجمالسّندى، كه از اولاد سندىبنشاهك است.
این وضع زندگى موسیبنجعفر است كه زندان را موسیبنجعفر اینجور گذراند. البته بارها آمدند در زندان حضرت را تهدید كردند، تطمیع كردند، خواستند آن حضرت را دلخوش كنند؛ اما این بزرگوار با همان صلابتِ الهى و با اتكای به پروردگار و لطف الهى ایستادگى كرد و همان ایستادگى بود كه قرآن را و اسلام را تا امروز حفظ كرد. این را بدانید كه استقامت ائمهی ما درمقابل آن جریانهاى فساد، موجب این شد كه امروز ما میتوانیم اسلامِ حقیقى را پیدا كنیم؛ امروز نسلهاى مسلمان و نسلهاى بشرى میتوانند چیزى به نام اسلام، به نام قرآن، به نام سنت پیغمبر در كتب پیدا كنند، اعم از كتب شیعه و حتى در كتب اهل تسنن. اگر این حركت مبارزه جویانهی سرسخت ائمه(ع) در طول این 250 سال نبود، بدانید كه قلم به مزدها و زبان به مزدهاى دوران بنیامیه و بنیعباس اسلام را تدریجاً آنقدر عوض میکردند و میکردند كه بعد از گذشت یکی دو قرن از اسلام هیچچیزی باقى نمیماند؛ یا قرآنى نمیماند یا قرآنِ تحریفشدهاى میماند. این پرچمهاى سرافراز، این مشعلهاى نورافشان، این منارههاى بلند بود كه در تاریخ اسلام ایستاد و شعاع اسلام را آنچنان پرتوافكن كرد كه تحریفكنندگان و كسانى كه مایل بودند در محیط تاریک، حقایق را قلب كنند، آن تاریکی را نتوانستند بهدست بیاورند. شاگردان ائمه(ع) از همهی فرقههاى اسلامى بودند، مخصوص شیعه نبودند؛ از كسانى كه به آرمان تشیع یعنى به امامت شیعى اعتقاد نداشتند، كسانِ زیادى بودند كه شاگردان ائمه بودند، تفسیر و قرآن و حدیث و سنتِ پیغمبر را از ائمه یاد میگرفتند. اسلام را همین مقاومتها بود كه تا امروز نگه داشت.
بالاخره موسیبنجعفر را در زندان مسموم كردند. یکی از تلخیهاى تاریخ زندگى ائمه، همین شهادت موسیبنجعفر است. البته میخواستند همانجا هم ظاهرسازى بكنند. در روزهاى آخر سندىبنشاهك عدهاى از سران و معاریف و بزرگان را كه در بغداد بودند آورد دور حضرت، اطراف حضرت، گفت ببینید وضع زندگیاش خوب است، مشكلى ندارد. حضرت آنجا فرمودند: «بله، ولى شما هم بدانید كه اینها من را مسموم كردند». و حضرت را مسموم كردند با چند دانهی خرما و در زیر بار سنگین غُل و زنجیرى كه بر گردن و دست و پاى امام بسته بودند، امام بزرگوار و مظلوم و عزیز در زندان، روحش به ملكوتِ اعلى پیوست و به شهادت رسید.
البته باز هم میترسیدند؛ از جنازهی امام موسیبنجعفر هم میترسیدند، از قبر موسیبنجعفر هم میترسیدند. این بود كه وقتی که جنازهی موسیبنجعفر را از زندان بیرون آوردند و شعار میدادند بهعنوانِ اینكه این كسىست كه علیه دستگاه حكومت قیام كرده بوده، این حرفها را میگفتند تا اینكه شخصیت موسیبنجعفر را تحتالشعاع قرار بدهند، آنقدر جَو بغداد براى دستگاه، جوِ نامطمئنى بود كه یکی از عناصرِ خودِ دستگاه كه سلیمانبنجعفر باشد ـ سلیمانبنجعفربنمنصورِ عباسى یعنى پسرعموى هارون كه یکی از اشراف بنیعباس بود ـ او دید با این وضعیت ممكن است كه مشكل برایشان درست بشود؛ یک نقش دیگرى را او به عهده گرفت و جنازهی موسیبنجعفر را آورد، كفنِ قیمتى بر جنازهی آن حضرت پوشاند، آن حضرت را با احترام بردند در مقابر قریش، آنجایی كه امروز بهعنوانِ «كاظمین» معروف هست و مرقد مطهر موسیبنجعفر در نزدیکی بغداد، آنجا دفن كردند و موسیبنجعفر زندگى سراپا جهاد و مجاهدت خودش را بهاینترتیب به پایان رساند. 23/1/1364
1- مقصود هارون از رفتن به مکه چه بود؟
2- چرا هارون به موسیبنجعفر(ع) فقط دویست دینار داد؟
3- حدودى كه امام موسیبنجعفر(ع) براى فدك معین میکنند، چه محدودهای است؟ و معنای تعیین این محدوده چیست؟
[1]. مناقب آل ابیطالب/ باب امامة ابیابراهیم موسیبنجعفر/ فصل فی وفاته
[2]. (سعی) سخنچینی
[3]. (ظنن) جمع مظنه، گمان و پندار، اندیشه
[4]. بحارالانوار/ کتاب تاریخ علیبنالحسین و...موسیبنجعفر/ ابواب تاریخ الامام موسیبنجعفر/ باب۶/ ح۸
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت