فصل چهارم: داستانهای آموزنده در محور عفت و حجاب | ۲
موسیبن عمران یکی از رهبران بزرگ جهان بشریت (در وقتی که فرعون در اوج حکومت و اقتدار بود) روزی به خانه میرفت در بین راه دید دو نفر به جان هم افتاده و سخت به زد و خورد پرداختند، یکی از آنها طرفداران فرعون است و دیگری از بنیاسرائیل، مرد اسرائیلی موسی را به کمک طلبید، موسی به یاری او شتافت و مشتی بر سر فرعونی ستمگر زد اما برحسب اتفاق فرعونی با همان مشت از پای در آمد و جان سپرد، روز بعد نیز حادثهای همانند آن رخ داد، موسی که رفت از مظلوم حمایت کند، فرعونی او را شناخت و گفت: میخواهی مرا بکشی همچنانکه دیروز کسی را کشتی.
موسی احساس خطر کرد، طایفه مقتول روز گذشته در جستجوی قاتل بودند، خزانهدار فرعون که در خفا به موسی ایمان آورده بود، خود را به موسی رساند و گفت این قوم در صدد دستگیری و کشتن تو هستند من ترا نصیحت میکنم هرچه زودتر از شهر بیرون برو تا از شرّ فرعونیان محفوظ بمانی.[1]
موسی با ترس و نگرانی از مصر خارج شد بیآنکه آمادهی سفر باشد یا غذائی با خود بردارد، تنها در بیابانها راه میپیومد و از گیاه صحرا میخورد تا پس از چند شبانهروز به کنار شهر مدین رسید.
نگاه کرد گروهی از چوپانها، گوسفندهای خود را کنار چاهی آورده و از چاه، آب میکشند و گوسفندان را آب میدهند موسی دید دو دختر با گوسفندانی که داشتند دور چاه ایستادهاند و گوسفندان خود را از نزدیک شدن به چاه باز میدارند، حال آنها حکایت از عفّت و نظم میکند، عفّت از این نظر که دور از چوپانها هستند نظم از این نظر که رعایت نوبت مینمایند، این منظره حاکی است که این دختران مربّی خوبی دارند.
موسی که همواره میخواست به ضعیفی کمک کند، خود را نزدیک آنها رساند و گفت: شما چرا گوسفندان خود را آب نمیدهید؟ دختران گفتند: ما باید صبر کنیم تا مردها گوسفندهای خود را آب بدهند و بروند آنگاه گوسفندان خود را آب دهیم علت اینکه ما این کار را به عهده گرفتیم این است که پدر ما (شعیب) مرد سالخورده است و قدرت بر این کار را ندارد.
موسی(ع) به کمک آنها پرداخت، دلو را از آنها گرفت و با کمال نیرو آب از چاه کشید و گوسفندهای آنها را آب داد سپس به کناری رفت و زیر سایهی درخت نشست، در حالی که گرسنگی بر او غلبه کرده بود، از خدا استمداد کرد و از پیشگاه او رفع نیاز خود را خواست.
هنوز ساعتی نگذشته بود که یکی از دخترها برگشت و به موسی گفت پدرم ترا میطلبد تا پاداش زحمتی که برای ما کشیدی به تو بدهد، موسی خواه وناخواه به راه افتاد و به خانهی شعیب پیغمبر (پدر دختر) رهسپار شد.
در راه دختر برای نشان دادن خانهی خود، جلوتر میرفت موسی که شاگرد مکتب عفّت است، این را صلاح ندانست، دید باد میوزد، و لباس دختر را حرکت میدهد و این برخلاف عفّت است گفت: ای دختر! من جلوتر میروم و اگر در راه پیمائی خطا کردم، با انداختن سنگ راه خانه را به من نشان بده، ما از خاندانی هستیم که روا نمیدانیم که به اندام زنان مردم کسی نگاه کند.
دختر قبول کرد، تا آنکه موسی به خانه رسید، شعیب از او استقبال گرمی کرد، و سرگذشت او را پرسید، وقتی که از ماجرا مطّلع شد، گفت ای موسی ترسی به خود راه نده اینجا سرزمینی است که از قلمرو تسلط فرعون بیرون است و تو از شرّ آنها نجات یافتهای.
دختر شعیب گفت: پدرجان این جوان را برای کمک خود اجیر کن، زیرا او جوانی «نیرومند» و «امین» است، بهترین اجیر آنست که این دو صفت را داشته باشد.[2]
شعیب گفت نیرومندی او را موقع آب کشیدن از چاه دانستی ولی امین بودنش را از کجا فهمیدی.
دختر جریان راه و عفّت ورزی موسی را بازگو کرد.
شعیب استدلال دختر را پسندید، به موسی اشتیاق پیدا کرد و گفت: میخواهم یکی از دختران خودم (صفورا) را همسر تو گردانم، به شرط اینکه هشت سال اجیر من باشی و چوپانی گوسفندانم کنی و اگر خواستی ده سال هم بمانی اختیار با تو است.
موسی که خود را در آن سرزمین، غریب و تنها میدید، پیشنهاد شعیب را پذیرفت و داماد شعیب شد و طبق قرار، شبانی گوسفندان او را به عهده گرفت و پس از تمام شدن مدت معاهده (ده سال) به اتفاق همسرش همراه گوسفندانی که شعیب به او بخشیده بود به عزم وطن و دیدار مادر و خواهر به سوی مصر رهسپار گردید.[3]
در تاریخ پیشینیان از امام صادق(ع) نقل شده است: در دوران قبل از اسلام، در میان بنیاسرائیل پادشاهی حکومت میکرد، او در کشورش یک نفر دادستان کل بسیار شایسته داشت، با توجه به اینکه آن دادستان نیز برادری صالح و امین داشت، روزی پادشاه به دادستان گفت: برای انجام کار مهمی به یک نفر شخص امین و شایسته و مورد اطمینان نیاز دارم، آیا کسی را سراغ داری؟ دادستان گفت: برادری دارم که بسیار با ایمان و مورد اطمینان است.
قرار بر این شد که دادستان، برادرش را به حضور شاه معرفی کند، دادستان برادرش را دید و او را به حضور شاه آورد، شاه به او گفت: میخواهم ترا برای انجام مأموریتی به مسافرت بفرستم، آیا حاضری.
برادر دادستان گفت: عذر دارم، عذرم این است که همسر دارم، نمیتوانم او را تنها بگذارم و از شهر خارج گردم، دادستان به برادرش اصرار کرد که درخواست شاه را رد نکن و به این مسافرت برو. سرانجام با اینکه همسر او راضی به مسافرت شوهرش نبود، او همسرش را به برادرش دادستان کل سپرد و به مسافرت رفت، هنگام مسافرت به برادرش دادستان، تأکید فراوان کرد که در غیاب من از همسرم محافظت کن، دادستان نیز به او اطمینان داد که خاطر جمع باشد و در مورد همسرش هیچگونه نگرانی نداشته باشد.
برادر دادستان به مسافرت رفت، دادستان در غیاب او مکرر به خانهی زن برادرش میآمد و به کارهای او رسیدگی میکرد، در این رفت و آمد، چشم دادستان به چهرهی زیبای زن برادرش افتاد کم کم وسوسههای شیطان او را به هوسهای شهوانی انداخت و در این مسیر بقدری پایش لغزید که صریحاً از زن برادرش خواست که با او آمیزش کند، ولی زن پاسخ رد داد، دادستان از هر راهی وارد شد، زن با کمال قدرت، عفّت خود را حفظ کرده و تن به گناه نداد.
دادستان که شیفتهی زن شده بود، برای رسیدن به هوس خود، زن را تهدید کرد و گفت: شاه به حرف من است، اکر خواسته مرا بر نیاوری، به او میگویم زن برادرم در غیاب برادرم زنا کرده و باید سنگسار شود، زن در پاسخ او باز مقاومت کرد و گفت هر کاری میکنی بکن ولی من تسلیم هوس تو نخواهم شد.
دادستان که سخت ناامید و عصبانی شده بود، دست به انتقام ناجوانمردانه زد و به حضور شاه رفت و به دروغ گفت: زن برادرم در غیاب برادرم زنا کرده و باید سنگسار شود.
شاه بدون تحقیق، سخن دادستان را پذیرفت و دستور سنگسار کردن زن را صادر نمود.
دادستان خود را به زن رساند و گفت: فرمان سنگسار شدن تو صادر شده، الان هم اگر تسلیم من بشوی از دست من بر میآید که ترا آزاد سازم، وگرنه مجازاتت مرگ است.
آن زن غیور و باعفّت در این لحظهی سخت نیز ایستادگی کرد و گفت هر کار میخواهی انجام بده، من دامنم را آلوده نخواهم کرد.
دادستان دستور داد، آن زن را به صحرا برای سنگسار بردند، او را آنقدر سنگباران کردند که زیر سنگها ماند و یقین کردند، او مرد، چون شب شده بود از او دست برداشتند و به خانههای خود رفتند، ولی او هنوز نمرده بود، آخرهای شب با زحمت فراوان با بدن مجروح و خون آلود، خود را از لای سنگها بیرون آورد و با هزار زحمت از آن مکان دور شد و بیهدف به طرف بیابان روانه گشت، تا در بیابان عبادتگاهی را دید، به کنار آن رفت و شب را تا صبح در آنجا خوابید، وقتی که صبح شد، عابد آن عبادتگاه، او را دید، نزد او آمد و او را به معبد خود برد و احوال او را پرسید، او ماجرا را از اول تا آخر بازگو نمود.
عابد به حال او رحم کرد، چند روز از او پرستاری نمود تا خوب شد، سپس به او گفت: من کودکی دارم تو نزد ما باش و از آن کودک پرستاری کن.
بانوی پرهیزکار، پیشنهاد عابد را پذیرفت.
در این مدتی که آن بانو نزد عابد بود، عابد غلامی جوان داشت، فریفتهی آن بانو شد تا حدی که از او تقاضای آمیزش کرد.
بانو که در سختترین شرائط، عفت و پاکی خود را حفظ کرده بود، در این مورد نیز دست رد به سینهی غلام زد و تسلیم او نشد.
غلام او را تهدید کرد به اینکه اگر تسلیم نشوی فرزند عابد را میکشم و به عابد میگویم این زن او را کشت.
بانو گفت: هر کار میکنی بکن، من دامن خود را به دست تو نخواهم داد.
غلام تصمیم ناجوانمردانهی خود را اجرا کرد و سپس به عابد گفت: فرزندت را این زن کشت، چرا او را در معبد نگهداری میکنی؟
عابد که از ماجرا مطّلع نبود بسیار ناراحت شد، و به او گفت ای نمک نشناس خائن، اینهمه به تو خدمت کردم حال فرزندم را کشتی!
زن قصّهی خود با غلام را بیان داشت، عابد به او گفت دیگر دلم راضی نمیشود که تو در اینجا بمانی باید از اینجا بروی، بیست درهم به او داد و او را بیرون کرد.
بانوی پرهیزکار از آنجا به طرف بیابان حرکت کرد تا بلکه به جایی برسد، شب را تنها همچنان بیهدف به پیش میرفت تا اینکه صبح به قریهای رسید، دید مردی را به دار کشیدهاند و هنوز هم زنده است، علت را پرسید، گفتند این شخص بیست درهم بدهکار است، قانون این محیط آنست که هر کس به این مقدار بدهکار باشد باید او را به دار کشید.
بانو دلش به حال او سوخت، بیست درهم خود را داد و او را از مرگ حتمی نجات بخشید.
آن مرد بسیار خوشوقت شد و از بانو تشکر کرد و به او گفت حال که چنین خدمتی به من کردی از این به بعد من نوکر تو میباشم، هر جا بروی با تو میآیم تا بلکه به فیض خدمتگذاری تو نائل گردم.
زن پذیرفت، آن زن و مرد با هم از آن قریه بیرون آمدند تا کنار دریا رسیدند، دیدند چند کشتی کنار دریا توقف کرده و گروهی میخواهند بر آن سوار گردند.
آن مرد از خدا بیخبر بجای اینکه از آن بانوی مهربان کمال قدردانی را بکند به او گفت تو در کناری بنشین تا من نزد آن کشتی سواران بروم تا بلکه کاری را انجام دهم و از مزد آن، طعامی تهیه کرده و به اینجا بیاورم، با این سخن فریبا بانو را در کناری بنشانید و خود نزد آنها رفت و به آنها گفت: بار این کشتی چیست؟
گفتند: انواع متاعها در آن هست؟
گفت: پس چرا یکی از این کشتیها خالی است؟
گفتند: ما بر آن سوار میشویم.
گفت: این متاعها چقدر ارزش دارد؟
گفتند: بسیار، بطوری که به شماره نمیآید.
گفت: من متاعی دارم که از همهی اینها بهتر است و آن کنیزکی است که هرگز کنیزکی را به آن زیبائی ندیدهاید.
گفتند: او را به ما بفروش.
گفت: میفروشم مشروط به اینکه یکی از شما برود و او را ببیند و برای شما خبر بیاورد، آنگاه دربارهی خرید و فروش او گفتگو میکنیم، شرط دیگر اینکه آن کنیزک نفهمد، وقتی که من بهای او را از شما گرفتم و رفتم شما او را تصرّف کنید و با خود ببرید.
آنان قبول کردند، و پس از دیدن، او را به دوازده هزار درهم خریدند، آن مرد بیوجدان پولها را گرفت و رفت. آنها رفتند و آن زن را تصرف کرده، او هر چه فریاد زد که من صاحب او هستم، نه او صاحب من، به سخنش اعتنا نکردند، و او را سوار بر آن کشتی حامل متاع کردند و خود بر کشتی دیگر سوار شده و از آنجا به طرف مقصد حرکت نمودند.
وقتی کشتیها به وسط دریا رسیدند، طوفان شدید آمد و امواج سهمگین دریا، آن کشتی را که آنها بر آن سوار بودند غرق کرد و همهی آنها غرق شدند، ولی به آن کشتی که متاعها و آن زن در آن بود آسیب نرسید، طوفان برطرف شد، امواج ملایم دریا کشتی را کم کم حرکت داد تا سرانجام به جزیرهای رسید، بانو دید به جزیرهی خوش آب و هوا و خرّم و سبز وارد شده است بسیار خوشحال شد و تصمیم گرفت همانجا بماند و به عبادت خدا مشغول شود تا عمرش فرا رسد.
خداوند به پیامبر آن زمان وحی کرد که به فلان پادشاه و همهی مردم مملکتش اعلام کن که در فلان جزیره یکی از بندگان من هست، نزد او بروند و از او بخواهند تا از گناهانشان بگذرد تا من از گناهانشان بگذرم.
آن پیامبر، فرمان خدا را به آنها ابلاغ کرد، پادشاه و مردم کشورش نزد آن بانو رفتند، ولی او را نمیشناختند.
پادشاه به جلو رفت و گفت: این دادستان (اشاره به برادر شوهر آن زن) نزد من آمد و گفت زن برادرم زنا کرده، بیآنکه من از او گواه بخواهم، حکم سنگسارش را دادم، ترس آنرا دارم که به عذاب این گناه گرفتار گردم، برای من طلب آمرزش کن، زن گفت: «خدا ترا بیامرزد در اینجا بنشین».
شوهر آن زن آمد و گفت: من زنی داشتم در نهایت عفّت، بدون رضایت او به مسافرت رفتم وقتی برگشتم فهمیدم او را به عنوان ارتکاب زنا، سنگسار کردند، میترسم دربارهی او کوتاهی کرده باشم از خدا بخواه مرا بیامرزد.
زن گفت: خدا ترا بیامرزد، کنار پادشاه بنشین.
در این هنگام دادستان به پیش آمد و جرم خود را در مورد اتهام به زن برادرش و سنگسار کردن او گفت و از او خواست از خدا بخواهد تا او را بیامرزد.
زن گفت: خدا ترا بیامرزد و کنار بنشین.
سپس غلام عابد جلو آمد و ماجرای خود را با آن زن گفت و سپس خود عابد آمد و گناه خود را در مورد اخراج آن زن گفت و درخواست دعا کردند.
زن به آنها گفت: خدا شما را نیز بیامرزد، بنشینید.
در آخر آن مردی که این زن را فروخت و رفت با اینکه این زن او را از اعدام نجات داد به پیش آمد و ماجرای خود را گفت و تقاضا کرد که زن از خدا بخواهد تا او را بیامرزد.
زن گفت: خدا تو را نیامرزد (چرا که او در برابر نیکی بدی کرده بود) آنگاه آن زن خود را به شوهرش معرفی کرد و گفت:
داستان همهی این افراد با من است، آن زن من هستم، مرا در این جزیره بگذار، این کشتی و متاعش مال تو باشد، میخواهم تنها در اینجا باشم تا به شکرانهی لطف خدا نسبت به من، به عبادت او بسر برم.[4]
به این ترتیب این بانوی پاکدامن با ارادهی محکم در همهی مراحل و خطرات، دامن و عفّت خود را حفظ کرد و در نتیجه این چنین مورد لطف و عنایت خدا قرار گرفت و عزت و احترام ویژهای پیدا کرد.
1- دختر حضرت شعیب(ع)، علت امین بودن حضرت موسی(ع) را چه چیزی بیان کرد؟
2- چرا آن بانو، چنین مورد لطف و عنایت خدا قرار گرفت و عزت و احترام ویژهای پیدا کرد؟
[1]ـ سوره قصص، آیهی ۲۰-۲۱.
[2]ـ قالَتْ إِحْدیهُما يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ. (سورهی قصص، آیهی ۲۵).
[3]ـ اقتباس از تفسیر مجمعالبیان ذیل آیات ۲۰ تا ۲۸ سوره قصص و کتب قصص قرآن و تاریخ پیامبران.
[4]ـ علاّمه مجلسی این ماجرا را در حیوةالقلوب، ج ۱، ص ۶۹۰، به عنوان سند معتبر از امام صادق(ع) نقل میکند.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت