کد مطلب: ۶۴۷۲
تعداد بازدید: ۱۸۰
تاریخ انتشار : ۲۷ خرداد ۱۴۰۲ - ۰۷:۳۳
زن مسلمان؛ بایدها و نبایدها | ۱۵
«الله» ربّ من است! یعنی آن که مرا به خود مشغول کرده و از همه چیز و همه کس بازم داشته است خدای من است. اوست که مرا سرپرستی می‌کند و انواع و اقسام نِعَم به من ارزانی فرموده است. تازه! اگر شوهر تو مرا آورده و در این کاخ جا داده است باز بر اساس لطف و عنایت او بوده است. مقلّب‌القلوب و الابصار اوست. خدای من است که دل او را به من مهربان کرده و قلب تو را هم مجذوب من ساخته است. این جمال و صورت زیبا که من دارم، او به من داده است.

فصل  نهم | ۳


قرار حضرت یوسف(ع) از راهی باورنکردنی!


زن از نظر قرآن همچنان که بدنش باید در حجاب باشد اسمش هم باید در حجاب باشد و چه خوب است ما مسلمان‌ها هم به این ادب قرآنی مؤدب بشویم و اسم همسرمان را پیش کسی نبریم؛ البتّه اگر به بیماری غرب‌زدگی مبتلا نشده باشیم و متأسّفانه این بیماری در میان ما پیشرفت کرده و روزافزون می‌شود.
بسیاری از گفتن کلمه‌ی «الحمدلله» و «متشکّرم» منزجر و به گفتن کلمه‌ی «مرسی» مفتخرند. اسم‌های محمّد و علی و حسن و حسین از مد افتاده و ارتجاعی شده‌اند در عوض نام‌های کورش و داریوش و ... رمز روشنفکری و تجدّدگرایی به حساب می‌آیند! خانم‌های متجدّد حاضر نیستند به شوهرشان آقا بگویند بلکه مثل نوکر و راننده ماشینشان صدا می‌زنند: خسرو بیا! آری چنین دیگ و چنین چغندر همه با هم جورند.
به هر حال منظور این بود که خداوند در قرآن اسمی از زلیخا به میان نیاورده و او را با وصف «الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِها» معرّفی فرموده است. آن زنی که یوسف در خانه‌ی او بود. حالا می‌فرماید: «وَ راوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ» آن زن با یوسف که در خانه‌اش بود بنای مراوده و دلربایی گذاشت تا او را از دست خودش برباید. «وَ غَلَّقَتِ الْاَبْوابَ» تمام درها را بست. کلمه‌ی «الابواب» جمع محلّی به «ال» است که به اصطلاح اهل ادب افاده‌ی عموم می‌کند؛ یعنی تمام درهای کاخ را بست. البتّه معلوم است قصر و کاخی که محلّ سکونت عزیز مصر است دارای صحن‌های متعدّد و اتاق‌های تو در تو خواهد بود. آن هم با حاجب و دربان‌های فراوان. «غَلَّقَتِ» با تشدید آمده که دلالت بر شدّت در استحکام می‌کند؛ یعنی تمام درهای اتاق‌های تودرتوی قصر را آنچنان محکم بست که نه کسی بتواند از خلوتگاه بیرون برود و نه کسی از بیرون داخل بشود. تمام درها را به روی یوسف بست و تنها یک در برای او باز گذاشت و آن در کامیابی و ارضای شهوت نفسانی بود. ولی او نمی‌دانست که یوسف در دیگری به رویش باز است و آن در، التجای به درگاه خداست و خوشا به حال کسی که آن در به رویش باز باشد؛ حتّی اگرچه همه‌ی درها به رویش بسته شوند.
...وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللهِ فَهُوَ حَسْبُهُ... وَ مَنْ يَتَّقِ اللهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً....؛[1]
هر کس راه تقوا پیش بگیرد و رو به درگاه خدا برود... درهای بسته به رویش باز می‌شود و از هر تنگنایی رهایی می‌یابد....
این جمله از امیرالمؤمنين(ع) منقول است:
وَ لَوْ أَنَّ السَّمَواتِ وَالأَرْضِينَ كَانَتا عَلَى عَبْدٍ رَتْقاً ثُمَّ اَتَّقَى اللهَ لَجَعَلَ اللهُ لَهُ مِنْهُما مَخْرَجاً؛[2]
اگر آسمان‌ها و زمین به روی بنده‌ای بسته شود و او تقوای خدا پیشه کند، خدا برای او راه فرجی قرار می‌دهد.
لذا یوسف از یک راهی بیرون رفت که احدی باورش نمی‌شد. تمام درها بسته بود، قفل‌های متعدّد محکمی که کلیدهای آنها در دست زلیخاست چگونه ممکن است همه‌ی آنه به آسانی باز شود؟ ولی باز شد. حالا به بیان قرآن توجّه کنید:
وَ غَلَّقَتِ الْأبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ؛
تعبیر قرآن در این قسمت از داستان واقعاً عجیب و حیرت‌انگیز است.
جمله‌ی «هَیْتَ لَکَ» کوتاه است و دو کلمه بیش نیست امّا تمام نقاط حسّاس این داستان در آن گنجانیده شده و همه‌ی ریزه‌کاری‌های آن صحنه‌ی سوزان عشقی که زن در خلوتگاهش به کار برده در این دو کلمه نهفته است. آری همه‌ی گفتنی‌ها گفته شده و در عین حال آنچنان عفیفانه بیان شده و گذرا از آن عبور شده که واقعاً معجزه است. مثل اینکه آدمی یک ذرّه‌بین دستش بگیرد و صحنه‌ای را تماشا کند. این ذرّه‌بین تمام جزئیّات صحنه را نشان می‌دهد. امّا آن کسی که کنار نشسته، از آن چیزی نمی‌فهمد و غیر یک شیشه‌ی تار بی‌نقش چیزی نمی‌بیند. جمله‌ی کوتاه «هَیْتَ لَکَ» ممانند یک ذرّه‌بین کوچکی است که تمام حرکات و سکنات و مقدّمات و مؤخّرات و مقارناتی که زن در آن خلوتگاه انجام داده است، همه را نشان می‌دهد و در عین حال، اثری از صحنه‌های محرّک و مهیّج خالی از عفاف در آن مشاهده نمی‌شود و قدرت اعجاز قرآن همین است که هم کوتاه است و هم دقیق است و هم عفیف.
یک جمله‌ی کوتاه «هَیْتَ لَکَ» ترجمه‌اش به فارسی این می‌شود: بشتاب به سوی آنچه از بهر تو آماده است یا بیا که من در اختیار تو هستم. امّا چه مقدّماتی طی شده و چه مقارناتی انجام شده است تا زن این جمله را به زبان آورده است. به راستی که چنین صحنه‌ی لغزنده‌ای کوه را از جا می‌کند و پولاد و چدن را آب می‌کند. دلی که در این صحنه نلغزد و محکم بایستد و بگوید: مَعاذَ اللهِ! حقّاً که مرد خداست و لذا از عمق جان می‌گوییم: درود بی‌پایان خدا بر تو ای بنده‌ی راستین خدا که در مقابل آن طوفان سهمگین ایستادی و کوچک‌ترین خمیدگی از خود نشان ندادی! همان‌طور که طوفان تند به سینه‌ی کوه می‌خورد و شدّت و سرعتش درهم می‌شکند، طوفان سهمگین برخاسته‌ی از طغیان شهوت زن نیز به سینه‌ی یوسف خورد و پی در پی کوبید امّا او تکان نخورد. او به کجا تکیه زد که ایستاد ؟! تکیه زد به قلعه‌ی مَعاذَ اللهِ. حصار محكم لا اله الاّ الله.
كَلِمَةُ لا إِلَهَ إِلاَّ اللهُ حِصْنِي فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِي أَمِنَ مِنْ عَذابِي،
امّا تکیه به این قلعه زدن و داخل آن رفتن، خیلی مایه می‌خواهد! غیر خدا را واقعاً نفی کردن، قیچی به دست گرفتن و بال و پر هر چه که ما سِوَى الله است زدن کار آسانی نیست. کار یوسف صدّیق است که از صمیم جان تکیه زد به آن قلعه و گفت: معاذَ الله.
زن گفت: «هَیتَ لَكَ». يوسف :گفت: «معاذ الله» این دو کلمه در قرآن بلافاصله و در کنار هم قرار گرفته‌اند، امّا از نظر واقع فکر و عمل، فاصله از «هیت لک» تا «معاذ الله» از زمین تا آسمان است؛ از فرش تا عرش و از شیطان تا خداست. امّا یوسف این فاصله‌ی به این زیادی را چگونه طی کرد؟! یک قدم روی هوی گذاشت و قدم دوّم به عرش خدا که فرموده‌اند: «دَعْ نَفْسَكَ فَتَعال» خود را رها کن و بیا. زن می‌گفت: «هَیتَ لَكَ» بشتاب به سوی من، خدا هم می‌گفت: .«..قُلِ اللهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ....»[3] بگو الله و همه را رها کن.
یوسف(ع) میان این دو جَذْبه قرار گرفته بود زن مجذوب یوسف بود و يوسف مجذوب الله. امّا جذبه‌ی الله یوسف را به سمت خود کشید و گفت: «معاذ الله» پناه بر خدا می‌برم. آن کس که به خدا پناهنده شد، دیگر از عذاب در امان است و به رضوان رسیده است. معراج یوسف(ع) از همین جا آغاز شد.
قالَ مَعاذَ اللهِ إِنَّهُ رَبّی، پناه بر خدا می‌برم؛ او ربّ من است.
اینجا میان آقایان مفسّران بحثی هست که آیا مراد یوسف(ع) از اینکه او ربّ من است، خداوند است یا عزیز مصر است. چون «ربّ» به معنای سرپرست و صاحب اختیار، ممکن است مراد یوسف از ربّ در اینجا عزیز مصر باشد. اگر مقصود از «ربّی» عزیز مصر باشد معنایش این می‌شود که واقعاً آن چیزی که جلوی جناب یوسف را از اقدام به معصیت گرفته است تنها این است که او به من احسان کرده و من نان و نمک او را خورده‌ام به این جهت من اقدام به این خیانت نمی‌کنم و حال آن که اصلاً قابل باور نیست که در چنین صحنه‌ی لغزنده و توفان سهمگین شهوت و طغیان غریزه‌ی جنسی، یک مسأله‌ی اخلاقی جلوی آدم را بگیرد. این سخنان پر گاهی در برابر تندبادی است! به قول آن شاعر که می‌گوید:
چون زند شهوت در این وادی دهل / عقل چبوَد اي فُجُلّ ابن الفُجُلّ
دیگری گفته است:
کرشمه‌ی تو شرابی به عاشقان پیمود / که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد.
در صحنه‌های طغیان شهوت، علم فراموش می‌شود و عقل پس پرده می‌رود! آدم از زندان و اعدام نیز نمی‌ترسد تا چه رسد به مسأله‌ی نان و نمک خوردن و خدمت و احسان به حساب آوردن؛ تنها چیزی که در این صحنه‌ها جلوگیر انسان می‌شود، نیروی ایمان است و بس. یعنی باید با چشم قلبش، جمالی فوق همه‌ی جمال‌ها دیده باشد تا بتواند از این جمال‌ها چشم بپوشد.
... أذا ذُكِرَ اللهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ...؛[4]
نام خدا که به میان بیاید، جمالش دل‌ها را می‌رباید و جلالش قلب‌ها را می‌لرزاند. فضای قلبشان قُرُقگاه خدا می‌شود و اَحَدی جز خدا به آن فضا راه نمی‌یابد. از اینجاست که خدا، یوسف را به این صفت توصیف می‌کند:
...إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ؛
او در مسیر عبودیّت از مرحله‌ی مُخلِص بودن گذشته و به مرتبه‌ی مخلَص بودن رسیده و خالص از آنِ ما شده است و هیچ جمالی نمی‌تواند دل او را برباید! آری! به این مرحله از خدابینی رسیدن و دلدادگی به جمال و کمال مطلق، کار هر کسی نیست. «بسیار سفر باید تا پخته شود خامی». جمال و جلالی ببیند که این جمال‌ها به نظرش مثل خُنفَسا[5] در مقابل یک زن زیبا باشد.
اینجاست که با بی‌اعتنایی تمام از زلیخا چشم می‌پوشد و می‌گوید: « إنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْواىَ» الله ربّ من است! من به دامن ربوبیّت او افتاده‌ام، من به او زنده‌ام، به او نفس می‌کشم، به او می‌بینم، به او می‌شنوم، او می‌میراندم، او زنده‌ام می‌کند، او کیفرم می‌دهد، او پاداشم می‌دهد.
آری یوسف خدا را در ملکوت اعلا با جمال بی‌پایانش می‌بیند! او را با جنّت و فردوس و رضوان و تمام آن بهجت‌ها و سرورهای آخرتش می‌بیند. آنگاه به زمین که نگاه می‌کند یک سلسله موجوداتی غیر قابل توجّه هر چند در نظر دنیابینان بسیار جذّاب و دلربا امّا در نظر یوسف بسیار منفور و غیر قابل اعتنا! می‌بیند؛ در این موقع است که می‌گوید:
إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ؛
«الله» ربّ من است! یعنی آن که مرا به خود مشغول کرده و از همه چیز و همه کس بازم داشته است خدای من است. اوست که مرا سرپرستی می‌کند و انواع و اقسام نِعَم به من ارزانی فرموده است. تازه! اگر شوهر تو مرا آورده و در این کاخ جا داده است باز بر اساس لطف و عنایت او بوده است. مقلّب‌القلوب و الابصار اوست. خدای من است که دل او را به من مهربان کرده و قلب تو را هم مجذوب من ساخته است. این جمال و صورت زیبا که من دارم، او به من داده است.
پس هر چه هست مربوط به خدا و آفریده‌ی خداست «احسن مثوای» اوست که این مَثوی و مقام و منزلت نیکو را برای من به وجود آورده است. اگرچه شوهرت به تو گفته «اَکرِمِی مَثْواه» یعنی به تو سفارش مرا کرده که جایگاه و موقعیّت او را گرامی بدار و بزرگ و محترمش بشمار، امّا اصل و ریشه‌ی این توصیه نیز از جانب خداست. حال اگر من نافرمانی خدا کنم ظالم شده‌ام. هم به خودم ظلم کرده‌ام که از جمال اعلا چشم پوشیده و دل به جمال ادنی داده‌ام و هم نسبت به خدا ظلم کرده‌ام که مخلوقی را شریک او قرار داده و آن مخلوق را منشاء اثر دانسته و در زندگی تکیه به او کرده‌ام. «إنَّهُ لا يُفلِحُ الظَّالِمُونَ» ظالمان روی فلاح و رستگاری نخواهند دید.
آری، باید این حقیقت در نظرش جلوه کرده باشد تا با تکیه به او بتواند خود را از آن پرتگاه مهیب برهاند. یک نکته‌ی شایان توجّه این که در آیات پیشین از قول عزیز مصر نقل شد که وقتی یوسف را به خانه آورد به همسرش گفت جایگاه او را گرامی بدار. امّا اینجا حضرت یوسف(ع) می‌گوید: «إنّه ربّی احسن مثوای» خدای من جایگاه مرا نیکو کرده است. آنجا تعبیر به اکرام شده و اینجا تعبیر به احسان. سرّ تفاوت در تعبیر شاید این باشد که اکرام در مورد تجلیل از یک شخصیّت بزرگ و محترم گفته می‌شود و چون عزیز مصر یوسف‌(ع) را انسانی بزرگ و با شخصیّت می‌دید و آینده‌ی درخشانی برایش پیش‌بینی می‌کرد از این رو می‌گفت: «اکرِمِی» یعنی گرامی بدار، محترمش بشمار. امّا خود حضرت یوسف وقتی می‌خواهد درباره‌ی خودش بگوید، ادب و تواضع اقتضا می‌کند که اَحْسَن تعبیر کند نه اَکرم.
زیرا اکرام درباره‌ی شخصیّت با جلالت گفته می‌شود. اگر اینجا هم می‌گفت: «انّه ربّی اکرم مثوای» معنایش این می‌شد که من یک شخصیّت با جلالتی هستم و لذا خداوند اکرامم کرده است و این خلاف ادب بندگی است؛ ولی احسان لازمه‌اش این نیست که آن طرف بزرگ باشد؛ به کوچک هم می‌شود احسان کرد و لذا آنجا که عزیز منحصر تعبیر به «اکرمی» کرد جاداشت، زیرا او او یوسف را بزرگ می‌دید و می‌گفت، اکرامش کن؛ یعنی عظمتش را حفظ کن. امّا اینجا که یوسف از خودش سخن می‌گوید به اقتضای ادب می‌گوید: «إنَّهُ رَبِّي أحْسَنَ مَثْوایَ» یعنی خدا درباره‌ی من احسان کرده است. من بنده‌ی ضعیف او هستم خواسته است دستم را بگیرد. «مثوای» مرا نیکو قرار داده است. این موقعیّت و منزلتی که من در نزد شما یافته‌ام از آثار احسان خدای من است.
این جمله را به عنوان موعظه عرض می‌کنم می‌فرمایند:
مَنْ اَلْزَم قَلْبَهُ الْفِكْرَ وَ لِسانَهُ الذِّكْرَ مَلاَ اللهُ قَلْبَهُ إِيماناً وَ رَحْمَةً وَ نُوراً وَ حِكْمَةً؛
کسی که بخواهد دلش از نور ایمان پر شود. آنچنان که حضرت یوسف(ع) قلبش پر از نور ایمان شد و جز خدا کسی را ندید و از چیزی نهراسید، باید دل را ملازم با فکر قرار دهد؛ در عظمت خدا و آثار صنع خدا و فنای دنیا و بقای آخرت و مرگ و عقبات پس از مرگ زیاد بیندیشد و زبانش را به ذکر خدا وادارد. امّا ذکری که مولود فکر باشد.
فَإِنَّ الْفِكْرَ وَالاِعْتِبارَ يُخْرِجانِ مِنْ قَلْبِ الْمُؤْمِنِ مِنْ عَجائِبِ الْمَنْطِقِ ما تَعْجَبُ مِنْهُ الْحُكَماءُ،
اندیشیدن و عبرت گرفتن آدمی را چنان می‌کند که عجائب حکمت از قلبش به زبانش جاری می‌شود؛ آنگونه که حکیمان را به تعجّب و شگفتی وا می‌دارد.
عَوِّدُوا قُلُوبَكُمُ الرِّقَّةَ وَ أَكْثِرُوا مِنَ الْفِكْرِ وَ الْبُكاءِ مِنْ خَشْيَةِ اللهِ؛
دل‌ها را به رقّت و نرمی عادت دهید؛ زیاد بیندیشید و زیاد از خوف خدا گریه کنید.
موجبات گریه را فراهم کردن و آنگاه با قلبی متفکّر اشک ریختن، به دل صفا و نورانیت می‌دهد.[6]


خودآزمایی


۱- «وَ غَلَّقَتِ الْاَبْوابَ» دلالت بر چه موضوعی دارد؟
۲- معنای عبارت «انّه ربّی اکرم مثوای» چیست؟

 

پی نوشت ها


[1]ـ سوره‌ی طلاق، آیه‌ی ۳.
[2]ـ شرح نهج‌البلاغه‌ی ابن ابی‌الحدید، جلد۸، صفحه‌ی ۲۵۳.
[3]ـ سوره‌ی انعام، آیه‌ی ۹۱.
[4]ـ سوره‌ی انفال، آیه‌ی ۲.
[5]ـ حشره‌ی سیاه بسیار بدبویی است که در میان کثافات می‌لولد.
[6]ـ نقل از تفسیر سوره‌ی یوسف(ع)، ذیل آیه‌ی ۲۲.

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت

آیت الله سید محمد ضیاءآبادی
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: