بخش سوّم: علل قیام امام حسین (ع) | ۳
هرکس بخواهد یک انقلاب سیاسی را رهبری کند و مسند زمامداری را تصرف نماید، همواره برای تقویت روحیه اطرافیان خود و تضعیف روحیه دشمن، خود را برنده و فاتح و طرف را بازنده و مغلوب معرفی میکند، حماسهسرایی مینماید، از شجاعت خود و جمعیت و امتیازات و شرایطی که او را بر دشمن غالب میکند میگوید، خطابه میخواند، سخنرانی میکند تا طرفدارانش قویدل دنبال هدف او باشند.
لیکن اگر سخن از کشته شدن خود و کسانش به میان آورد و در سخنرانیها گاهی به کنایه، و گاهی به صراحت از سرنوشت دردناک خود سخن به میان آورد و مرگ و شهادت خود را اعلام کند که طبعاً موجب ضعف قلب و بیم و وحشت مردم ناآزموده میگردد، معلوم میشود در نهضتی که پیش گرفته مقصدش سیاست و ریاست نیست، زیرا علاوه بر آنکه اسباب و وسایل آن را تدارک نمیبیند، وسایل موجود و حاصل را نیز از میان میبرد و از اینکه نهضتش منتهی به حکومت و ریاست شود مردم را مأیوس میکند.
این سخنان با تأمین اغراض سیاسی سازگار نیست و چنان کسی لابد هدف دیگر دارد و محرک او در قیام و نهضت را در ماورای امور سیاسی باید پیدا کرد.
حسین(ع) مکرر از قتل خود خبر میداد، و از خلع یزید و تصرف ممالک اسلامی و تشکیل حکومت به کسی خبر نداد، هرچند همه را موظّف و مکلف میدانست که با آن حضرت همکاری کنند و از بیعت با یزید و اطاعت او امتناع ورزند و بر ضد او شورش و انقلاب برپا نمایند ولی میدانست که چنین قیامی نخواهد شد، و خودش با جمعی قلیل باید قیام نمایند و کشته شوند. لذا شهادت خود را به مردم اعلام میکرد. گاهی در پاسخ کسانی که از آن حضرت میخواستند سفر نکند و به عراق نرود میفرمود:
«من رسول خدا را در خواب دیدم، و در آن خواب به کاری مأمور شدم که اگر آن کار را انجام دهم سزاوارتر است».
عرض کردند: آن خواب چگونه بود؟
فرمود: «آن را به کسی نگفتهام و برای کسی هم نخواهم گفت تا خدا را ملاقات کنم».[1]
هنگامی که ابن عبّاس و عبدالله بن عمر با آن حضرت در وضعی که پیش آمده بود سخن میگفتند تا بلکه امام(ع) از تصمیمی که داشت منصرف شود، و سخن بین آنها طولانی شد، بعد از آنکه هر دو، گفتار حسین(ع) را تصدیق کردند در پایان آن حضرت به عبدالله بن عمر فرمود:
«تو را به خدا قسم! آیا در نظر تو من در روشی که پیش گرفتهام و در امری که جلو آمده بر خطا هستم؟ اگر نظر تو غیر این است نظر خودت را اظهار کن».
ابنعمر گفت: خدا گواه است که تو بر خطا نیستی و خداوند پسر دختر پیغمبر خود را بر راه خطا قرار نمیدهد. مانند تو کسی در طهارت و قرابت با پیغمبر(ص) با مثل یزید نباید بیعت کند، اما من بیمناکم از آنکه به روی نیکو و زیبای تو شمشیرها زده شود با ما به مدینه باز گرد، و اگر خواستی با یزید هرگز بیعت نکن.
حسین(ع) فرمود: «هیهات! (یعنی دور است این آرزو) که من بتوانم به مدینه برگردم و در آنجا با امنیت و فراغت خاطر زندگی کنم، ای پسر عمر! این مردم اگر به من دسترسی نداشته باشند، مرا طلب کنند تا بیابند تا اینکه با کراهت بیعت کنم یا آنکه مرا بکشند».
«آیا نمیدانی که از خواری دنیا این است که سر یحیی بن زکریا را برای زناکاری از زناکاران بنیاسرائیل بردند و سر به سخن در آمد و از این ستم به یحیی زیانی نرسید، بلکه آقایی شهیدان را یافت و در روز قیامت آقای شهدا است؟
آیا نمیدانی که بنیاسرائیل از بامداد تا طلوع آفتاب هفتاد پیغمبر را کشتند پس از آن در بازارها نشستند و به خریدوفروش مشغول گشتند. مثل اینکه جنایتی انجام ندادهاند. و خدا در مؤاخذه آنها شتاب نکرد، و سپس بر آنها به سختی گرفت؟».[2]
سپس عبدالله بن عمر تقاضا کرد تا آن حضرت ناف مبارک را که بوسهگاه حضرت رسول(ص) بود بنمود، عبدالله سه بار آن را بوسید و گریست و گفت: تو را به خدا میسپارم که در این سفر شهید خواهی شد.[3]
ابن اعثم کوفی روایت کرده که حسین(ع) شبی بر سر قبر جدش چند رکعت نماز خواند، سپس گفت:
«خدا! این قبر پیغمبر تو محمّد است، من پسر دختر پیغمبر تو هستم، و آنچه برای من پیش آمده میدانی. خدایا! من معروف و کار نیک را دوست میدارم و منکر و کار بد را زشت و منکر میشمارم. من از تو به حقّ این قبر و آن کس که در آن است میخواهم که برای من اختیار کنی آنچه را رضای تو در آن است و باعث رضای پیغمبر تو و مؤمنین است».
سپس مشغول گریه شد تا نزدیک صبح سر را بر قبر گذارد، خواب سبکی آن حضرت را گرفت، پیغمبر(ص) را در میان جمعی از فرشتگان دید که آمد او را به سینه چسباند و میان دو چشمش را بوسید و فرمود:
«حبیب من یا حسین! گویا میبینم تو را در زمان نزدیکی در زمین کربلا به خون آغشته و سربریده در میان گروهی از امت من، و تو در این هنگام تشنهکامی، و کسی تو را سیراب نسازد، و با این ستم آن مردم امید شفاعت مرا دارند. خدا شفاعت مرا به آنها نرساند. آنان را نزد خدا نصیبی نیست. حبیب من یا حسین! پدر، مادر و برادرت بر من وارد شدهاند، و مشتاق دیدار تو هستند. و تو را در بهشت درجهای است که به آن درجه نمیرسی مگر به شهادت».
حسین عرض کرد: «یا جداه! مرا حاجتی به بازگشت به دنیا نیست مرا بگیر و با خود ببر».
فرمود: «یا حسین! تو باید در دنیا بمانی تا شهادت روزی تو شود، و به ثواب عظیم آن برسی؛ تو، پدر، مادر، برادر، عمو و عموی پدرت، روز قیامت در زمره واحده محشور میشوید تا داخل بهشت شوید».
وقتی حسین(ع) از خواب بیدار شد، آن خواب را برای اهل بیت و فرزندان عبدالمطلب حکایت کرد، غصه و اندوهشان زیاد شد به حدّی که در آن روز در شرق و غرب عالم کسی از اهل بیت رسول خدا(ص) گریه و غصه و اندوهش بیشتر نبود.[4]
در کشفالغمه از حضرت زینالعابدین(ع) نقل کرده که فرمود: «به هر منزل فرود آمدیم و بار بستیم پدرم از شهادت یحیی بن زکریا سخن همی گفت و از آن جمله روزی فرمود که از خواری دنیا نزد باریتعالی این است که سر مطهر یحیی را بریدند و به هدیه نزد زن زانیهای از بنیاسرائیل بردند».[5]
1- چگونه متوجه میشویم در نهضتی که امام حسین(ع) پیش گرفته مقصدش سیاست و ریاست نیست؟
2- چرا سیدالشهدا(ع) شهادت خود را به مردم اعلام میکرد؟
3- به چه دلیلی ابن عبّاس و عبدالله بن عمر با حضرت حسین(ع) در وضعی که پیش آمده بود سخن میگفتند تا امام(ع) از تصمیمی که داشت منصرف شود؟
[1]. طبری، تاریخ، ج4، ص292؛ محمد رضا، الحسن و الحسین سبطا رسول الله، ص 91 ـ 92.
[2]. خوارزمی، مقتل الحسین(ع)، ج1، ص191 ـ 193، فصل10.
[3]. معتمدالدوله، قمقام زخار، ج1، ص 333.
[4]. ابن اعثم کوفی، الفتوح، ص19؛ نیز ر.ک: خوارزمی، مقتل الحسین(ع)، ج1، ص187، فصل9؛ معتمدالدوله، قمقام زخار، ج1، ص 263 ـ 264.
[5]. اربلی، کشفالغمه، ج2، ص219؛ نیز ر.ک: زرندی، نظم دررالسمطین، ص215؛ معتمدالدوله، قمقام زخار، ج1، ص359.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
آیت الله العظمی لطف الله صافی گلپایگانی