برچسب ها
داستان‌های عبرت‌انگیز | ۳۳
مدّتی اصرار كردم تا عاقبت گفت: حال كه اصرار می‌كنی من به دو شرط به تو یاد می‌دهم. اوّل اینكه این مردی را كه اینجا خوابیده (و اشاره كرد به مرقد مطهّر امام رضا(ع)) امام ندانی و منكر شوی و اعتقاد به امامتش نداشته باشی. این را كه گفت: من وحشت كردم. یعنی چه؟ اعتقاد به امامت با جان من برابری می‌كند.
کد خبر: ۶۱۹۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۱۳

داستان‌های عبرت‌انگیز | ۳۲
دیگر نزد پیغمبر(ص) نمی‌روم. به مسجد رفت و خودش را به ستون مسجد بست. الآن نیز آن ستون معروف به ستون ابولبابه (ستون توبه) است. گفت: تا توبه‌ام قبول نشود، خودم را از این ستون باز نمی‌كنم. چند روزی به این حال ماند. حتّی اعتصاب غذا هم كرد. از گرسنگی و تشنگی بیهوش هم شد. بعد آیه‌ای برای قبول توبه‌اش نازل شد.
کد خبر: ۶۱۶۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۱/۲۴

داستان‌های عبرت‌انگیز | ۳۱
روزی منصور دوانیقی به مردم جایزه می‌داد و مردم می‌رفتند جایزه می‌گرفتند. من کسی را نداشتم که برود جایزه بگیرد. بر در خانه‌ی منصور متحیّر ایستاده بودم که امام صادق(ع) تشریف فرما شدند، رفتم جلو و سلام کردم. گفتم: آقا من واسطه‌ای ندارم که برای من جایزه بگیرد.
کد خبر: ۶۱۴۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۱/۱۳

داستان‌های عبرت‌انگیز | ۳۰
مرد وحشت زده شد از اینكه خلیفه از دیوار خانه‌اش سر كشیده است. امّا خود را نباخت، به او گفت: امیر عجله نكن. اگر من یك خطا كردم، شما سه خطا مرتكب شدی. اوّلاً تجسّس كرده‌ای در حالی كه قرآن فرموده: «لا تَجَسَّسُوا» حقّ ندارید در داخل زندگی مردم تجسّس كنید.
کد خبر: ۶۱۲۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۱/۰۶

داستان‌های عبرت‌انگیز | ۲۹
این محرومیّت، به خاطر اعمال بد مردم است. حال این مرد دانشمند هم که آرزوی زیارت امام(ع) را داشت، خیلی زحمت می‌کشید، ختم می‌گرفت، به علوم غریبه و اسرار حروف و اعداد و چلّه نشستن و خیلی چیزهای دیگر متوسّل می‌شد، امّا نتیجه نمی‌گرفت. معروف بود که در نجف هر چهل شب چهارشنبه بدون تعطیلی به مسجد سهله برود، آقا را زیارت می‌کند.
کد خبر: ۶۱۰۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۲۸

داستان‌های عبرت‌انگیز | ۲۸
عجیب است انسانی از جانب یمن آمده پیامبر(ص) می‌گوید: بوی بهشت به مشامم می‌رسد. بلال حبشی هم چنین بود، با این که سواد نداشت و مانند این داشمندان اهل اختراع و ابتکار نبود...
کد خبر: ۶۰۸۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۲۰

داستان‌های عبرت‌انگیز | ۲۷
من نفهمیدم یعنی چه؟ بعد ادامه داد بانک‌ها قبل از ظهر، ربا می‌دهند. این آقا بعدازظهر ربا می‌دهد. من خیلی ناراحت شدم، گفتم: عجب! مرا به خانه یك رباخوار بردی و سر سفره‌ی او نشاندی. چرا این كار را كردی؟ به من خدمت كردی؟ این مهمان نوازی بود؟
کد خبر: ۶۰۶۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۱۳

داستان‌های عبرت‌انگیز | ۲۶
سپس به وکیلش نامه نوشت: همان روزی که این کشتی گندم به بصره رسید به بازار عرضه کن و در معرض فروش قرار بده و تا فردا تأخیر نکن. وقتی کشتی گندم به بصره رسید، تجّار بصره به آن وکیل گفتند: اگر یک هفته صبر کنی، قیمت گندم خیلی بالا می‌رود و چندین برابر استفاده خواهی کرد.
کد خبر: ۶۰۴۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۰۴

داستان‌های عبرت‌انگیز | ۲۵
یك هودج به سمت بصره رفت و دیگری به سمت بغداد. امام در هودجی بود كه به بصره رفت. نزدیك یك سال در بصره زندانی بود تا اینكه زندانبانش به هارون نوشت من دیگر نمی‌توانم ایشان را نگهدارم، برای من مشكل است، ایشان را از من تحویل بگیرید. امام را از بصره تحویل گرفتند و به زندان فضل بن ربیع در بغداد منتقل كردند.
کد خبر: ۶۰۲۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۲۸

داستان‌های عبرت‌انگیز | ۲۴
شبی صدای ساز و آواز تا بیرون خانه‌اش هم كشیده شده بود. مانند خانه‌های بسیاری از ما. در همان حال حضرت امام كاظم(ع) كه بیست و پنجم ماه رجب سالروز شهادت آن‌حضرت است، از كنار خانه‌ی او عبور می‌كردند. همان وقت خادم خانه بیرون آمد تا سطل آشغالی را بیرون بگذارد.
کد خبر: ۶۰۰۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۲۰

داستان‌های عبرت‌انگیز | ۲۳
با این حال باز هم حاضری بروی؟ تأمّلی کرد و گفت: بله، حاضرم. فرمود: بنشین. بار دیگر پرسید: آیا کسی هست که قرآن را ببرد و مقابل دشمن بخواند؟ دوباره همین جوان برخواست. این پیشنهاد سه بار تکرار شد.
کد خبر: ۵۹۶۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۱۲

داستان‌های عبرت‌انگیز | ۲۲
این یك اخبار غیبی بود كه از آینده خبر داد. در میان آن جمعیّت ابوجهل و ولید و عتبه و شیبه بودند. این افراد بر كفر خود ماندند تا در جنگ بدر با پیامبر اکرم(ص) جنگیدند و كشته شدند و اجسادشان را به دستور پیامبر(ص) در چاه انداختند و این‌كه فرمود: در میان شما كسی هست كه جنگ احزاب را پیش خواهد آورد منظور ابوسفیان بود.
کد خبر: ۵۹۴۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۳۰

داستان‌های عبرت‌انگیز | ۲۱
اگر آسیب به ایشان برسد، من نزد خدا و رسول چه عذری دارم؟! بهتر است بروم دنبالشان بگردم. دلم آرام نگرفت و دنبالشان رفتم. دیدم صدایی به گوشم می‌رسد. مثل این كه كسی با كسی حرف می‌زند، همهمه‌ای بود. نزدیک‌تر رفتم و دیدم آقا سرِ خود را بر در چاهی گذاشته و با آن حرف می‌زند.
کد خبر: ۵۹۱۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۱۴

داستان‌های عبرت‌انگیز | ۲۰
در ایّام جوانی، در میان صحرا تفرّج‌كنان می‌رفتم؛ فرد پیاده‌ای را دیدم كه بی‌جهت سنگی برداشت و به پای سگی زد و پای سگ شكست. این مرد چند قدمی راه نرفته بود كه اسب‌سواری پیدا شد و به سرعت می‌آمد، همین كه كنار او رسید، اسب لگد انداخت و پای این پیاده هم شكست.
کد خبر: ۵۸۸۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۳

داستان‌های عبرت‌انگیز | ۱۹
آن زن هم رفت و به مرد دیگری شوهر کرد. روزی این زن با شوهر دوّمش در خانه نشسته بودند، غذا می‌خوردند. اتفاقاً غذایشان هم آن روز مرغ بریان بود. گدایی آمد و صدا کرد: من بیچاره‌ام، گرسنه‌ام... این مرد، مهربان بود. به همسرش گفت: برخیز قدری از این مرغ بریان به این سائل بدبخت بده که قابل ترحّم است.
کد خبر: ۵۸۶۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۵

داستان‌های عبرت‌انگیز | ۱۸
قرآن تصریح می‌كند كه حضرت عیسای نوزاد، نبی بوده است، پس چه تعجبّی دارد كه ما هم معتقدیم امام جواد نوزاد در قنداقه دارای مقام امامت و ارتباط با عالم ربوبی بوده است. روایت دیگر نقل شده كه اباصلت گفت: من خواستم امام جواد(ع) را ملاقات كنم در حالی كه كودكی هفت، هشت ساله بیشتر نبود.
کد خبر: ۵۸۴۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۷

داستان‌های عبرت‌انگیز | ۱۷
او اوّل باورش نمی‌شد و فكر می‌كرد می‌خواهند به این بهانه ببرند و او را بكشند. ولی وقتی مطمئن شد، او را آوردند و همان جا عقد كردند و او را با دختر به حجله‌ی زفاف آن پسر كه در خانه‌ی خود آن مرد بود، بردند. فردا هم جنازه‌ی داماد را دفن كردند.
کد خبر: ۵۸۳۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۰

داستان‌های عبرت‌انگیز | ۱۶
آن قدر گریه كرد كه بی‌حال شد و روی زمین افتاد. حضّار مجلس هم گریه كردند. امام باقر(ع) سر پیرمرد را به دامن گرفت و با دست مباركش اشكهایش را می‌گرفت، پیرمرد نشست و كمی حالش بهتر شد. گفت: آقا دستتان را به من بدهید. دست امام را گرفت بنا كرد بوسیدن.
کد خبر: ۵۸۱۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۰۲

داستان‌های عبرت‌انگیز | ۱۵
از شدّت ناراحتی، نیمه عریان از حمّام بیرون آمد و در حالی که تنها یک لنگ به خود بسته بود به سمت عطّاری به راه افتاد. وقتی بچّه‌ها او را با آن وضع دیدند، دنبالش افتادند، هیاهو راه انداختند و کف زنان و پای کوبان، دوره‌اش کردند تا رسیدند مقابل دکّان عطّاری.
کد خبر: ۵۷۷۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۲۵

داستان‌های عبرت‌انگیز | ۱۴
اگر این زن از ضعیفان بود دستش را می‌بریدید ولی چون از اشراف است باید رها شود. دستور داد مردم جمع شدند و بالای منبر رفت. فرمود: كسانی كه قبل از شما به هلاكت رسیدند برای این بود كه وقتی كسی از اشراف دزدی می‌كرد او را رها می‌كردند و اگر از ضعیفان كسی دزدی می‌كرد، دستش را می‌بریدند.
کد خبر: ۵۷۳۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۱۵

پایگاه اطلاع رسانی دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت