ما امیدواریم (اِنشاءالله) با این محبّتی که به آن بزرگواران داریم، ما را دم مردن پاک كنند و ببرند؛ چون ما معترفیم كه ما آلودهایم و ادّعای پاک بودن نداریم. ما گنهکاریم ولی محبّتشان را در دل داریم. این بزرگ سرمایهی ماست و سرمایهی عظیمی است. امیدواریم در پرتو نور همین سرمایه، دم جان دادن، نور ایمان و یقین بر قلب ما بتابانند و تطهیرمان كنند و ببرند.
از مرحوم سیدمحسن جبل عاملی نقل شده است:
من چند سال به مكّه میرفتم و خیلی اشتیاق داشتم كه امام را زیارت كنم. چون در روایات آمده است كه آن حضرت هر سال در موسم حجّ، در مکّه تشریففرما هستند و كسانی كه اهلیت دارند، ممكن است آنجا به زیارت حضرت موفّق شوند؛ از اینرو، من در یکی از سفرها احتمال میدادم موفّق شوم ولی موفّق نشدم. گفتم برگردم و سال دیگر بیایم؛ ولی چون از مكّه تا لبنان فاصله زیاد است، از این تصمیم منصرف شدم و گفتم همین جا میمانم، شاید سال بعد (اِنشاءالله) موفّق شوم. ماندم و سال دیگر باز موفّق نشدم. سال سوّم و چهارم و پنجم واحتمالاً تا سال هفتم به همین کیفیّت ماندم و در این مدّت با حاکم مکّه (شریف علی) آشنا شدم و با او گاهی رفت و آمد میکردم. او از شرفا و سادات مکّه و زیدی مذهب (چهارامامی) بود و این اواخر خیلی با من گرم بود. سال آخر، دیگر از ماندن در مکّه خسته شدم و خواستم برگردم. روزی در حالی که سخت متأثر و پریشانحال بودم، برای تفرّج به بالای کوهی که در خارج مکّه بود رفتم. دیدم آن سمت كوه چمنزار مصفّایی است. با خود گفتم: عجب! من چرا در این چند سال كه در مكّه بودم اینجا نیامدم تا لااقلّ تفریحی كرده باشم؟ از كوه پایین رفتم. دیدم وسط چمنزار خیمهای برپاست. به سمت آن رفتم. دیدم وسط خیمه چند نفری نشستهاند و شخص بزرگواری میانشان نشسته است و مثل اینكه برای آنها تدریس میكند.
جملهای كه به گوشم خورد این جمله بود كه فرمود: اولاد جدّهی ما حضرت صدّیقهی کبری(س) (سادات) دم جان دادن، اگر منحرف هم بودهاند، ایمان و ولایت به آنها تلقین میشود و عاقبت، با ایمان از دنیا میروند. من این جمله را از آن بزرگ شنیدم. بعد، در همین حال، دیدم كسی وارد شد و به آن آقا گفت: شریف در حال احتضار است، تشریف بیاورید. من تا این خبر را شنیدم، حركت كردم به طرف مكّه و یکسره به قصر ملک وارد شدم. دیدم او در حال احتضار است و علما و قضات اهل سنّت در اطرافش نشستهاند و دارند به طریق تسنّن او را تلقین میكنند ولی او هیچ حرفی نمیزند؛ پسرش هم كنار بسترش نشسته و خیلی متأثّر است.
من هم نشستم و از اینكه خارج از مذهب حقّ از دنیا میرود متأثّر بودم. در همین حال، دیدم همان آقایی كه در آن خیمه دیده بودم وارد شد و بالای سر شریف نشست و من متوجّه شدم كه دیگران او را نمیبینند! فقط من میبینم (چون من به او نگاه میكنم ولی مردم به او توجّهی ندارند) و عجیب اینکه در من هم تصرّف شده بود و نمیتوانستم از جا حركت كنم یا سلام كنم! دیدم او رو به شریف كرد و فرمود: «یا شریف، قُلْ اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ الله»؛ او هم گفت: «اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ الله»؛ قبلاً هر چه آن علما میگفتند بگو، نمیگفت! ولی همین كه این آقا آمد و گفت: «یا شریف، قُلْ اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ الله»، او هم گفت! فرمود بگو «اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله»؛ بگو «اَشْهَدُ اَنَّ عَلیّاً وَلیُّ الله»؛ او هم بیتأمّل گفت: «اَشْهَدُ اَنَّ عَلیّاً وَلیُّ الله». بعد، یکیک ائمّهی دوازدهگانه(ع) را نام برد و به شریف اقرار به امامت آنها را تلقین کرد و او هم مرتّب جواب میداد و اقرار میکرد تا به امام دوازدهم رسید. فرمود: «یا شریف، قُلْ اَشْهَدُ اَنَّکَ حُجَّة الله»؛ ای شریف، بگو شهادت میدهم که تو حجّت خدایی. او هم گفت: «اَشْهَدُ اَنَّکَ حُجَّة الله». این را که گفت، متوجّه شدم که من دو بار است كه امام زمانم را زیارت میكنم و نمیفهمم! در چمنزار همین آقا را دیدهام و همان آقاست که هماکنون او را میبینم و خودش را حُجّةالله معرّفی میكند! دفعتاً بدنم مرتعش شد امّا آنچنان از من سلب قدرت شده بود كه نمیتوانستم از جا برخیزم و سلامی بكنم و عرض موّدتی بنمایم. شریف در همان لحظه جان سپرد و آن آقا رفت. پس از رفتن او، به خود آمدم و متوجّه شدم كه دو بار مولای خودم را زیارت كردهام.
امیدواریم خداوند به حرمت خود امام عصر(ع) قلبهای ما را مملوّ از معرفت و محبّتشان بگرداند. در برزخ و محشر هم دست ما را از دامنشان كوتاه نفرماید.